• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان قدم زدن در سایه‌ها | Niyosha22 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niyosha22
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 326
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به نام خدا]
نام
: قدم زدن در سایه‌ها
ژانر: #تراژدی
نویسنده: Niyosha22
خلاصه:
وقتی که در سایه‌ها خلق ‌شوی به اجبار در آن‌ها دست و پا می‌زنی، چیزی از نور نمی‌دانی و برای یافتن ذره‌ای نور تقلا می‌کنی. وقتی نور را نیابی یا در تاریکی غرق می‌شوی و یا تیر آخر را در همان تاریکی رها می‌کنی و به امید نور خودت رها می‌شوی.​
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
سخن نویسنده:
ممنون برای خوندن این وان شات کوتاه، متشکر میشم بعد از خوندن حتماً نقد و نظراتتون رو بهم بگید♡
***

دست لرزان و بی‌نوایش را دور میله‌‌ی سرد پل حلقه کرد و بغضش را قورت داد‌. سرش را خم کرد و به پایین نگریست، به یاد داشت از کودکی ارتفاع او را به وحشت وامی‌داشت. چشم‌هایش را بست و سرش را بالا گرفت تا آن ارتفاع باعث سرگیجه‌اش نشود.
به غروب آفتاب چشم دوخت، عاشق این صحنه بود. این لحظه، وقتی که آسمان از رفتن خورشیدش دلگیر می‌شود و رنگ غم را پخش می‌کند، با ارغوانی و نارنجی‌ِ عجیبی در می‌آمیزد و بعد از آن به نبودن خورشید سوگواری می‌گیرد‌ و مشکی بر تن می‌کند. غروب تفسیر عجیبی برایش داشت، با دیدنش غرق لذت می‌شد. می‌خواست برای آخرین بار با خورشید وداع کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
آب دهانش را قورت داد:
- رامین؟ میشه بهم یه قولی بدی؟
چقدر صدایش شتاب‌زده و پر از نگرانی بود! نگران چه بود؟ پویایی که معلوم نیست کجاست؟ تازه داشت او را در می‌یابید؟ چه‌قدر دیر! چه‌قدر دیر فهمید که پویا رفیق کودکی‌اش لب پرتگاهی ایستاده و چیزی تا جان دادنش نمانده!
- روی پلِ کجا؟
صدای فریادش آسمان را هم لرزاند:
- پویا کجایی؟ چه غلطی می‌خوای بکنی؟
پویا لب‌هایش را جمع کرد، قطره اشک سمجی از چشمش دررفت و سرازیر شد. دستی نبرد که آن را پاک کند، تلاش برای پنهان کردنش نکرد. چه را باید پنهان می‌کرد؟ مگر چیزی برایش مانده بود؟
- رامین، لطفا میشه ازت خواهش کنم یه قولی بهم بدی؟
این‌بار رامین هم آرام شد.
- چی پویا؟ چه قولی؟ پویا... حالت خوبه؟ چیزی می‌خوای؟
اشک‌های بعدی‌اش با شدت بیشتری ریختند. دیر نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22

Niyosha22

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/9/19
ارسالی‌ها
3,078
پسندها
29,711
امتیازها
61,673
مدال‌ها
29
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دماغش را بالا کشید، وقت زیادی نداشت، نمی‌خواست بیشتر از این طولش بدهد. دستی به صورت خیس از اشکش کشید و با غمی ناتمام گفت:
- میشه...میشه گوشی رو بدی بهش؟ می‌خوام صداش رو بشنوم.
رامین آشفته و دست‌پاچه گفت:
- باشه... .
دیگر صدایی نشنید. سکوت...نه البته، سکوتِ سکوت هم نبود. صدای نفس‌های آشنایی را شنید، نفس‌های بلند و کشدار آشنایی که دلش را لرزاند. صدایش هم می‌لرزید؛ اما نه به اندازه‌ی دلش:
- پ... پروانه؟ پروانه خوبی؟ پروانه یه چیزی میگی؟ بگو پروانه خوبی؟
لحن نگران و پر از بغض خواهرکش، دلش را شکست:
- پویا... من خوبم، تو کجایی داداشی؟ چرا نمیای خونه؟ خودت خوبی؟
آن صدای نازک و دخترانه، بر آشوب دلش دامن زد. همین که برای آخرین بار این صدا را شنید کافی بود، هرچند تحمل این حد از غم پروانه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Niyosha22
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا