*** شایان دستش شُل شد؛ اشک به چشمش هجوم آورد...! با شتاب، به پشت پرتاب شد؛ وقت فکر نبود. با دو دستش، صورتش را پوشاند؛ روی سنگهای ریزِ دره، غلت میخورد. ناگهان پهلویش، با سردیِ سنگی تیز، خراش یافت؛ فریاد دردآلودش را در گلو خفه کرد؛ خیلی دور شدهبود. دستانش را از صورتش جدا کرد؛ چشمانش را با اندکی...
forum.1roman.ir