- ارسالیها
- 1,509
- پسندها
- 14,699
- امتیازها
- 42,373
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #51
گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها بر میگشتند، و قاتلها عقب میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچ کجا، نشانهای از خون نبود. زخمها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش بر میگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود، و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم...!
#زندگی_در_پیش_رو
#رومن_گاری
#زندگی_در_پیش_رو
#رومن_گاری