خسته از واقعیتی هستم که رشکی شده بر جان رویایم.
زیباست، دورنمای رویا که به مانند دشتی عظیم و پر از گلهای رنگارنگ میماند. آسمان زیبا لبخند خود را فاخرانه بر وجودم میتاباند و من دیگر چیزی از این زندگی جز همین اندک آرامش سکوت نمیخواهم. پاهایم لمس میکند خیال را و کاش این جهان حکمیتی بر واقعی بودنش باشد!
صدای چهچههای بلبلها گوشهایم را نوازش میکند و حس میکنم گیاهی در اعماق قلبم، به دور از آغشته شدن به حسرتی ناپاک، در حال رشد است.
میخندم و صدای جویباری در کنار درخت زندگی توجهام را جلب میکند؛ ولی این ترس از دست دادن رویا و فرو رفتن در مرداب رشک چیست که وجودم را به سوی تاریکی خلا میبرد؟
گامهایم را تند بر میدارم و غافل هستم از درهی واقعیتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
حقیقت رشکباری است!
این افکار نیستند که ذهنت را به زوال میبرد، بلکه سکوتی دردناک است که از مرگ آرزوهایت منشأ میگیرد. متوجهی آن نمیشوی، هیچکس متوجهی دَم فرو بستن ناگهانی که تو را در بر میگیرد نمیشود.
گاهی دیگران هستند تا بودنت در این جهان را یادآور باشند، ولیک انگار تو نیز همراه با آرزوها و رویاهای مردهات، در گورستان سرد و تاریک سکوت، دفن شدهای! و هیچکس، این را هرگز، نخواهد فهمید.
چشمهایت فقط از آئورای خورشیدی که دوباره زنده بودنت را یادآوری میکند، ظلام و سرمایی کشنده دریافت میکند.
همهچیز در سکوتی مرموز فرو رفته است و دیگر اما، روحی نیست. لبخندی نیست. شخص خاصی نیست. شخصی که تو را بفهمد دیگر نیست. شخصی که بتواند لبخند را بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
لبخندهایی که نقابی برای پنهان کردن رشکها هستند، حقهای خوب برای فریفتن دیگران است.
حس خلأ ترسناکی است، هنگامهی تفکر به حسرتهایی که حتی توانایی لمس کردن آن را نیز نداشتهای. اینکه بدانی دیگر هیچوقت نمیتوانی آمالهای از دست رفتهات را لمس کنی، ببینی و برای لحظهای که شده است آن را تجربه کنی.
چرا که دوستهای خردمند دروغگوهایی هستند، که تو را در خیال خام خوشبختی فرو میبرند. میگذارند تا در یک قدمی رویایت نزدیک شوی و ناگه آن را جلوی چشمانت، مانند طراری زبردست میدزدند. تو میمانی و اندوهی از نبایدهای اعتماد، تو میمانی و خشمی پر از بغضهای سنگ شده در سینهات... و آنان هرگز نمیفهمند...
که چقدر به روح تو، ضربههایی دشخوار زدهاند....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
رویاهای بر باد رفته، در نقش قاصدکهایی ظاهر میشوند. قاصدکهایی که فرصتی دوباره برای رویابافی به ما میدهند. این قاصدکها، همان رشکهایی هستند که ما را مجبور به محبوس کردهاند. همان آرزوهایی که مردهاند، حال در نقش گیاهی سفید رنگ، خواستار جان بخشیدن به روحمان هستند.
ولی... این گیاهان زیبا و دلفریب نمیدانند که روحمان سیاه شده از نبود بودنهای حسرتهای چال شده در وجودمان. نمیدانند عقل حاکم شده است بر احساسات تا بیشتر از آن، روحمان در قعر تاریکیها فرو نرود.
کمی تأمل کردند سخت نیست؛ که اگر قاصدکها را در میان موهای باد نسپاری... رشکهایت همچنان پا برجا میمانند...
درست همچون قاصدک... ولیک یک قاصدک سیاه رنگ، در دشت حسرتهای دل مردهات.
رویاهایی مرده، رودخانهای شور بر گوشهی چشم، سر دردی کشنده و انتظار برای یک لحظه آرامش! سقف اتاق پوزخند میزند بر افکار و آمالهای دوران کودکیام و من تنها دلتنگ گشتهی دوران خردسالیام هستم. دورانی که خندههایم از ته دل، نگاه کنایهآمیز دیگران را نادیده، صدای پچپچهای تلخ را نشنیده و اتفاقات جلو چشمانم بیاهمیت بودند.
بازیهایم تمام سادگی در دنیای واقعیت را دارا و قهرهایم تنها بر سر عروسک نخریدن بود... .
نمیشد که بگذرم و نمیشود که... برگردم.
خیره بر دخترک ماندهام.
دخترکی که دیگر جان بر تنش نمانده است. دخترکی که آمالهایش را از او ربودند... او را به تکه سنگی بدل ساختند. بر لبانش، لبخندی از جنس اجبار تراشیدند و به او یاد دادهاند تا فقط... زنده بماند.
آیا اون من بودهام؟
دیگر به یاد نمیآوردم. دیگر نمیدانستم من کیست، کسی که نوشتن را بیاندازه دوست میداشت چه کسی بود؟ آیا او را میان خاطرات شیرینم تنها گذاشته بودم؟
یا... شاید او را کشته بودند... .
مادر نگاه میکند. تیرهایش بر هدف قلب مینشیند و قلب... درمانده از تپش میایستد. پدر تنها لبخند میزند، و از جنازه دخترک عبور میکند.
و دخترک در ورطهای از رشک، رنگهای زندگیاش را از دست میدهد.
خیره بر دخترک ماندهام.
خیره بر دخترکی که او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.