متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

منتخب مجموعه دلنوشته‌‌های در ورطه‌ی‌ رشک | ABIGAIL کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ADLAYD
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 2,541
  • کاربران تگ شده هیچ

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
آنها حرف می‌زنند و من اما انگار در دنیای دیگری پنهان هستم.‌ آنها نصیحت می‌کنند و من اما،‌ سوگوار دخترک احساسم هستم که از دستش دادم.‌ از دست دادن او،‌ یعنی فرمان بردن مطلق از تحسر و ذهن پریشانم!‌ نفهمیدم چه شد که دیدم ناگهان‌ نیست.‌ دیگر "احساس" نبود و...‌ .‌
یادم می‌آید.‌ دقایقی پیش را که گریان، سر بر مزار دخترک درونم گذاشته و از ته جان می‌گریستم.‌ من در دنیای سیاه ذهنم می‌گریستم و در جهان واقعی اما به شکل دیوانه‌ای بودم که آینه را شکسته بود.‌
صدای‌ آهنگ،‌ صدای حافظا گفتن و صدای شکستن!‌
من دیوانه شدم؟‌ یا فقط حسرت‌هایم زیاد شده بود؟!
نه...‌ آری، شاید و نمی‌دانم!
دخترک درونم رفت و رشک آمد.‌ ذهنم اما...‌ در پس پرده کشیدن خاطرات تلخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

تنهایی عجیب عجین شده است در وجودم.‌
حسش می‌کنم و او مرا محکم در آغوش می‌کشد!‌ من نیز دستانم را دورش حلقه می‌کنم و او را میان پیچک‌های جوانه زده به رنگ خاکستری در دستانم،‌ محبوس می‌کنم.‌
او را نیز حبس در آغوشم می‌کنم تا فرار نکند،‌ تا تنهایی‌هایم تنهایم نگذارد.‌ تا او نیز من را در میان این شوریده‌حالی رها نکند.‌
برایم دردناک است که چگونه به این آسانی فراموش می‌شوم و غبط بیشتر به جوش و خروش می‌افتد.‌ حسرت داشتم که در یادها بمانم و اینگونه‌ ترس و سرنوشت این خواسته‌ی من را می‌بلعیدند.
برقی در میان تاریکی ذهنم روشن می‌شود و ذهنم فریادی می‌کشد و... رویا دیگر نیست.‌ پیچک‌ها در دستانم نیستند و من تنها کمی گریه کرده بودم در میان پتویی سرد!
چشمان نگرانی را می‌بینم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
***

نسیمی می‌وزید و من را در آرامش نوازش خود غرق می‌کرد.‌
همه‌چیز خوب بود.‌ غرق در آرامش و کسی نبود تا آن را از من بگیرد.
من بودم و تنهایی که در آن رویای روشن و ذهنم،‌ کنار هم بودیم.‌ حسرت آن را داشتم که روزی با کسی که "واقعاً" دوستم دارد،‌ به این رویای دست نیافتنی را بیایم.‌ کسی من را محکم در آغوش بگیرد و بگوید که تا ابد پیشم می‌ماند و دیگر تنها نیستم!‌
اما،
ناگهان باد شدیدی می‌وزد و آرامش فرار می‌کند.‌ تنهایی از من دور می‌شود و همه‌جا رنگ نوری نفرت‌انگیز به خود می‌گیرد.‌
کسی دستی بر روی پیشانی‌ام می‌گذارد و چیزی به مانند زمزمه می‌گوید.‌
همه‌جا خنک بود و من اما در تب حسرتم می‌سوختم،‌ می‌سوختم و خاکستر می‌شدم.‌
و رشک می‌دانست،‌ که کسی قرار نیست تا ابد من را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
***

تنم درد می‌کند و زخم آشکارا از ژرفایم نمایان است.‌ نفس‌هایم تنگ گشته است و چیزی بر ورای باور زندگی،‌ من شکسته بودم!‌ بخارهای مسموم افکارم در اطرافم پخش شده‌اند و من دیگر زنده ماندن به چه کارم می‌آید؟
وقتی بدون ذره‌ای امید به اطراف می‌نگرم و لبخند بر لبانم حکم تظاهر دارد،‌‌ قلب به چه کارم می‌آید؟
وقتی ذهنم از افکار مغشوشم درد می‌گرفت و خونریزی می‌‌کرد،‌ امید به چه کارم می‌آید؟
وسوسه‌هایی در افکارم پرسه می‌زند و من را به سمت بالا می‌کشاند.‌ چشمان تنگ و بی‌روحم را به بالای ساختمان می‌دوزم و...
پرواز من، قطعاً هدفی خواهد داشت!

 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
***‌

هدف نداشتن به همان اندازه سخت است که مجبور می‌شوی بر روی مهمترین فرد زندگی‌ات،‌ یک خط قرمز بکشی.‌‌ هدف نداشتن به همان اندازه دردناک است که عزیزترین فرد زندگی‌ات را از دست بدهی.‌
"حقیقت" هدف نداشتن به همان اندازه غیر منتظره است که مرگ،‌ تو را در آغوش می‌‌گیرد.‌‌‌ این حقیقت جوری تو را در آغوش می‌گیرد که حسرت می‌هراسد.‌ او فرو رفتن من را در منجلاب سیاهی می‌بیند و دیگر چیزی نمی‌تواند جلوی پایان مرا بگیرد!‌
روانپزشکم می‌گوید باید برای خودت هدف تعیین کنی و انسان بدون هدف یعنی زنده‌ای که نفس نمی‌کشد!‌ و من ناگهان از ژرفای وجودم گریه می‌کنم.‌‌‌ او سعی در آرام کردن من دارد و من اما حقیقتی را فهمیده‌ام که کسی از وجودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
***

در وقت‌های بی‌وقتی،‌‌ هنگامی که ماهیان در اعماق اقیانوس زیبایشان می‌خوابند،‌ هنگامی که مادری دست نوازش بر سر دخترک مستغرق در خوابش می‌کشد،‌ من اینجا در تاریکی‌ بی‌نهایت ذهنم دنبال نشانه‌ای می‌گردم.‌
نشانه‌ای که یادآور فرداهای نورانی و بدون و درد و رنج باشد.‌ نشانه‌ای که نشان دهد تاریکی روزی تمام و روشنایی آفتاب‌گردان‌ها سرنوشتم را پوشش می‌دهد.‌‌ نشانه‌ای که شاید،‌ به من بگوید که هیچ‌گاه برای رهایی از این منجلاب تحسر دیر نیست!‌
اما...‌ نیست!‌ نشانه‌ای از فرداهای نورانی،‌ از آفتاب‌گردان‌ها و رهایی از تسحر!‌
دروغ می‌گویند که من قوی هستم.‌ من اگر قوی بودم،‌ تحسر را آن‌گونه در آغوش خود نمی‌کشیدم و مانند دیوانگان برایش لالایی از روشنایی نمی‌خواندم.‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
***

همیشه او با من است!‌
سایه‌ای بر روی دیوار شکل می‌گیرد و من جیغ می‌کشم.‌ فکر می‌کردم دوباره آن روانپزشک دیوانه است تا من را با خود در رویای تلخ داروهای دیوانه‌کننده‌اش غرق کند؛‌ اما وقتی تحسر را در حصاری آبی رنگ دیدم،‌ متعجب شدم.‌
تحسر در وجودم ریشه دوانده بود و حال بیرون از قلمرویش دنبال چه چیزی است؟‌ نگاهش از جنس بلور سبزینه‌ای است و چرا او در ورای تصوراتم آنقدر زیبا جلوه داشت؟‌
نگاهش را به سوی پنجره کشاند و ناگهان به سویش دوید و خود را به بیرون رها کرد.‌ پنجره شکسته نشد،‌ هیچ صدایی جز سکوت دوباره طنین انداز نشد؛‌ اما من فکری عالی در ذهنم مانند ستاره‌ی شمالی* درخشید
!
آری... او همیشه با من بود و پرواز من با وجود او...‌ قطعاً هدفی خواهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
***

خواب را به چشمانم راه نمی‌دادم.‌ می‌‌‌هراسیدم از چیزی که در رویایی از ژرفایم در انتظارم است. می‌هراسیدم از تلخی و ترسی که با رو به رویی تحسر‌هایم در وجود منِ مرده می‌پیچد.‌ می‌هراسیدم از رویایی که بخواهد من را عوض کند.‌ می‌هراسیدم از درخت بید مجنون که منِ مجنون را در شاخه‌های شلاق‌وارش که نشانه‌ی دوری از لیلی است،‌ محبوس کند.‌
مادر خواب است و دوباره حسرت‌ها در وجودم غلیان می‌کنند.‌ کاش می‌شد مانند او اینگونه آرام و بی‌دغدغه‌ ذهن بیمارم به خوابی پر از رویای خوش فرو ببرم،‌ نه آن که حال مانند دیوانگان خود را در تاریکی دل که حاصل از مثوی است ببینم.‌‌
دستانم خویش را در آغوش می‌‌‌کشد و گریه نکردن خیلی دردناک‌تر از رها بخشیدن به اشک‌های بد ادبار است.‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #29
***‌

آیا حسرت‌ها آنقدر دردناک هستند تا اینک من را در بالای این بلندی کمی نزدیک به خدا برساند؟‌ آیا تحسر آنقدر من را مجنون ساخته است که برای ثانیه‌ای حسرت مردن واقعی را طلب می‌کنم؟‌
نه از همان مرگی که هر روز در آینه به او نگاه می‌کنم،‌ نه از تبار همان مرگ‌هایی که هر روز برایم به مانند سفیدی برف،‌ به مانند خاطره‌ای زنده می‌‌شود از همان روزهایی که آزادانه و شاد می‌زیستم.‌
من از همان مرگی می‌گویم که در خاک به آرامش حقیقی دست می‌یابم،‌ همان مرگی که در کتاب‌ها لباسی سفید مانند بر تن می‌کنم و بوی عطر گل‌های خالق را می‌دهم؛‌ اما...‌ .
مگر چه کرده‌ام که حتی خدا نیز من را نمی‌خواهد؟‌ و اینجا منی،‌ کسی در حال مردن دیوانه‌وار و مجنون‌وار می‌گرید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,935
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #30
***

ستاره‌ها در پستوی ابر، گریه‌های خود را پنهان می‌کنند؛‌ و این در حالی است که زمینیان بارانی را می‌بینند که بویی از تبار سیاهی و شاید نیز تباری از سبک‌بالی می‌دهد.
زمینیان به همان‌قدر ساده‌اند که فکر می‌کنند این باران نشانه‌ی عشق است،‌ درحالی که نقاب ابر مانند ستاره‌های گریزان از تیره‌بختی را نمی‌بینند.‌
چقدر همه‌چیز پارادوکسی عجیب است.‌ همچون ذهن و سرنوشت من که در انتظار خوشبینانه خوشبختی نشسته‌اند.‌ ذهن از آرزوهای زیبایش می‌گوید و سرنوشت...‌ شاید از حسرت‌ها و سیاهی می‌گوید؛‌ و خدا،‌ راهی تیره بدون بودن چراغی را بر منِ پریشان‌حال نشان می‌دهد و آن وقت از من توقع می‌رود که راهی روشن را از میان تاریکی پیدا کنم.‌
شاید دیر است،‌ برای همه‌چیز،‌ شاید دیر خدا حسرت من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا