«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

منتخب مجموعه دلنوشته‌‌های در ورطه‌ی‌ رشک | ABIGAIL کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ADLAYD
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 2,603
  • کاربران تگ شده هیچ

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
***

ای کاش می‌توانستم آن تلخی سکوت پشت لبانم را بفهمم و درک کنم که چرا سکوت باید از صدای خویش لذت ببرد؟‌ صدای سکوت در ذهن زنگ زده‌ام مدام تکرار می‌شود و این تکرار به قصد دیوانه کردن من،‌ همیشه ادامه دارد و خواهد داشت.
ای کاش می‌توانستم معنای حرف پنهان شده در زیر مأمن آرامش نقاب چهره‌ام را،‌‌ درک کنم تا بفهمم چه می‌گوید از دخترک حبس شده در ژرفای وجودم؟!
و ای کاش‌های من دوباره زیاد می‌شود،‌‌‌ رشک از تاریک‌ترین نقطه‌ی وجودم بر می‌خیزد و به مانند سیاه چاله‌ای مرموز و ترسناک،‌ ای کاش‌هایم را در وجود خود می‌بلعد.
دیگر ای کاشی برای پذیرفتن زندگی تلخ خود...
وجود ندارد.‌
بدین بار،‌ این دیگر یک اجبار دوست داشتن و "عادت کردن" است!‌
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
***

هیس!‌ نباید با صدای بلند خندید!‌ چگونه می‌توانم وجود او را فراموش کنم؟!‌
هیس! صدای خنده‌ام نباید بلند باشد،‌ و اگرنه هنگامی می‌رسد که او بیدار می‌شود،‌‌ وقتی بیدار شود دیگر نمی‌توان خندید تا مدت‌های طولانی و فرجام زندگی منِ حال و ای‌ کاش‌های منِ گذشته!
خنده‌ام را در ظاهر و باطن چهره‌ی نقاب زده‌ام،‌‌‌ خموش نگه می‌دارم.‌
مبادا که مبادا...‌ "رنج" از خواب بلند شود!
رنج تلخ است،‌‌ و‌ تنها صدای خنده است که او را از خواب بلند می‌کند.‌ صدای خنده که بلند شود،‌ رنج با تلخی و اخگر خشم خود از تنها شادی‌ام، بر می‌خیزد.‌ حسرت او را تشویق می‌کند و حتی خود نیز با ای کاش‌هایم به دامن این دوزخِ خشم دامن می‌زند.
رنج که بلند می‌شود... فرجام خنده‌ام می‌رسد و سرآغازی برای حکمرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
***

من،‌ در حسرت یک روز هستم و این را اعتراف می‌کنم که تنهایی آنقدرها که خوب است،‌ عالی نیست!‌‌
خوره‌ای به جانم فتاده است که باعث شده "او" همراه با رنج بلند شود و سلاح‌های کشتن احساساتم را آماده کند.‌‌
و در این میان،‌ آدمیان اطرافم به خوبی نشان می‌دهند که از جنس "انسان" نیستند و من چه ساده لوحانه باور کرده بودم آنانی را که ربات بودند؛‌ و این باور برای من حکم تنهاییِ ژرف را دارد!‌
تحسر آن روز را دارم.‌
یک روز بدون تنهایی...‌‌‌ .
این یکی دیگر از تحسر‌های لانه کرده در عمق قلبِ دخترک حبس شده‌ام است.‌
امّا...‌ "او"،‌ حال با فرو بردن این رویای شیرینم در اعماق خود تبدیل به درختی از حسرت‌ها و آرزوهای تسلیم شده‌ی منِ گذشته و منِ حال شده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
***

می‌دانی در این دورانِ گردانده‌ی سرنوشت،‌ فرق ما با پرندگان صبیح چیست؟‌ اینکه آنان زمانی درون قفس، به دست ما بودند. محبوس در قفس و اجبار به انجام و شنیدن خواسته‌هایمان،‌ دیدن بی‌توجهی از ما و آزار و اذیت‌هایی که تنها مبنا بر تفریح ما بود.‌
صدایشان برای ما گوش نواز بود و لذتی مطلق از صدای آنان دریافت می‌کردیم...‌ و برای آنان به معنای کمک و طلب آزادی از این حبس ابد!‌
حال،‌ ما به بند روح و جان خویش در آمده‌ و خیره‌ی دست کمکی‌‌ از میان تاریکی که اطرافمان را برگرفته هستیم.
هر روز آنها را می‌بینیم،‌‌ آوازی خوش بر زبان می‌رانند و بیمبالات‌ بر روی شاخه‌ها به پرواز در می‌آیند.‌ آنها به آرزوی خویش رسیدند و ما...‌ به گونه‌ای شده‌ایم که از آنها طلب کمک برای رهایش این حبس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
***‌

من،‌ اشک همراه با درد را تجربه می‌کنم و تحسر از میان بر می‌خیزد.‌ شاخه‌هایش را در میان اشک‌هایی که درد را فریاد می‌زنند فرو می‌کند و بی‌توجه به منِ مات،‌ آنها را درون خود می‌بلعد.‌
خواستم دمع از گوشه‌ی چشمان دردناکم سرازیر نشود تا من را رسوای آدمیان نکند.‌
اما...‌ درد بر من چیره شد.‌ تحسر بر مبارزه با احساساتم برد و حال،‌ اشک‌هایم طمع درد را می‌دهد.‌
درد...‌ تلخ است.‌ چیزی که تا به الان در زندگی‌ام دیده‌ام.‌ احساس کرده‌ام،‌ چشیده‌ام،‌ بوییده‌ام و...‌ لمس کرده‌ام.‌
لذا منِ حال،‌ دیگر از طعم درد هراسی ندارد و شاید این...‌
موجب حیرت درخت تحسر،‌ با به رنگ قرمز در آمدنش می‌شود.
درد،‌ درد است و از هر طرف...‌ درد تلقی می‌شود.‌
حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
***

دیشب با شب‌های دیگر فرق داشت.‌ دیشب انگار کمی چهره‌ی ترس را به خود گرفته بود.‌ درخت تحسر درونم کمی آرام گرفته و به منِ خسته از حیات دنیا،‌ کمی ‌فرصت استراحت داده بود.‌
نگاه متزلزلم سقف بالای سرم را شرمنده می‌کرد انگار...
و دیشب احساسات غلیان شده‌ام فرق می‌کرد! حتی‌ چراغ‌های توی حیاط نیز در تاریکی مغروق شده بود.‌ آسمان نیز دهشتناک و تاریک به نظر می‌رسید و انگار در رنگ سیاه،‌ غلت می‌زد.‌
سقف سفید بالا سرم،‌ به شکل هزارتویی شده بود و من،‌ منِ گذشته را می‌دید که در حال فرار از موجوداتی به نام "انسان‌های نقابدار" هست.‌ در آن زمان،‌ در میان خواب و بیداری تنها فرار را طلب می‌کردم.‌‌ فرار از احساساتی که گذشته در من بوجود آورده بود.
"ترس‌" عضو جدیدی در من حالِ بداختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
***

مردن آسان‌تر از شکستن است!‌‌ هنگامی که تنفسی نباشد برای زندگی و مرده باشی،‌ دیگر غصه‌ی آرزو‌هایی که قرار بود به آن برسی و نرسیدی را نمی‌خوری.‌‌ اما وقتی تو را بشکنند،‌ مدام باید با چشمانی ناباور و احساساتی مرده،‌ به دنبال تکه‌های شکسته شده‌ات باشی و برای زندگی‌ات جان بدهی؛‌ تا بلکه بتوانی معنای "آن" را بفهمی.‌
ترس نیز همین کار را با من کرد.‌ هنگامی می‌رسید که ذهنم به سوی مرگ می‌رفت، و‌ به شش‌هایم دستور قطع نفس کشیدن را میداد تا بداند طمع مرگ چگونه است؟‌
ولی...‌ حس ترس مانند ریشه‌هایی در جانشان می‌پیچید و آنها را اجبار به نفس ‌کشیدن می‌‌کرد و من...‌ بدین دلیل زنده می‌مانم!‌
حسرت چشیدن مرگ و ترس از دست دادن نفس‌هایم و...‌ همینگونه می‌شد که "ترس" نداشتن آن حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #18

***

ترس!‌
گاهی چقدر می‌تواند تاثیرپذیری بالایی را در تو بوجود بیاورد.‌ گاهی می‌تواند ذهنت را در خاموشی محض بگذارد و تو را در بُهتی عظیم از آن احساس،‌ فرو ببرد.‌
ترس از آشکار شدن چهره‌ی واقعی‌ام‌،‌ قطعاً ترسی است که نمی‌توانم به سادگی از آن بگذرم.‌ ترس شکستن نقابم،‌ که آرامش ذهنم شده است و نمی‌خواهم هیچ‌گاه بشکند و او را از دست بدهم.
‌ نقابم که بشکند،‌ انگار وجودم می‌شکند! و تمامی دروغ‌هایی که به خودم و مردمان اطرافم گفته‌ام،‌ فاش می‌شود و من می‌مانم و...‌ ترسی دهشتناک از رویارویی با زندگی که حال طعم "واقعیت" گرفته است.‌
و درخت تحسر نگاه می‌کند.‌ شاخه‌هایش مانند شعله‌های آتش است در جانم،‌ که کم‌کم دارد وجودم را در خود می‌بلعد.‌
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
***

معمولاً تصور می‌کردم اتفاقات تلخ در شب‌های تاریک و سرد می‌اُفتد،‌ اما امروز صبح متوجه‌ی سنگینی چیزی بر روی ذهنم شدم.‌ انگار تمامی احساساتم ناگهان در ذهنم جای گرفته بود و بخش‌های مختلف خود را دیگر در کنترل نداشت.‌
سبکی خاصی در شریان‌های قلبم ایجاب شده بود و این احساس را در کمال تعجب دوست نداشتم!‌
به سوی آینه که رفتم متوجه‌اش شدم و تمام بدنم سرد شد.‌ ناگهان منقبض شدم و ‌معده‌ام در هم پیچ خورد.‌ مانند این بود که ناگهان در اوج سقوط کرده باشم.‌ جای صورتم قفسی بزرگ قرار داشت که دخترک درونم در آن زندانی بود.‌ داشت آتش می‌گرفت.‌ رنگ‌های آبی و سفیدی را در آن میان می‌دیدم که نشانگر احساساتی بود که داشت به پرواز در می‌آمد؛ و ناگهان... دخترک، که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
***

قدم‌هایم شاید بوی مرگ می‌دهد یا... نه! قدم‌های من حتم به یقین تباری از مرگ است!
دخترک وجودم احساسات خود را باخته بود و حال،‌ چیزی جز احساسات سرد و ترس در وجودش نبود.‌ ترسناک بود! آن که حال من به این وضع جبن بی‌احساسی در آمده بودم.‌
امواج دریا را بر روی تن خسته‌ام احساس می‌کنم و... آوخ! آوخ که نمی‌توانم همین حال نفسم را از مرطوبی دریا بِدمم و از این دیار آدمیانِ هالک احساسات،‌ رها شوم.‌
فزع بود!‌ ذهنم نای پردازش تاریکی وجودش را نداشت.‌ ریشه‌های تحسر در بندبند افکارم رسوخ کرده بود و در هر لحظه‌ی آن،‌ می‌توانستم حسرتی را یافت کنم.‌
ترسناک بود!‌ ذهن و تحسر من،‌‌ از من دیوانه‌ای ساخته بود که اگر دیوانه بودنم به رقص در آید دیگر از آن خود نخواهم ماند...‌ .
ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا