ديروز بود در باغ قدم ميزديم . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند. من آنها را ديده بودم و مي شـناختم، دختـر جـوان يكدسـته گـل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هـواي مـن آمـده بـود ، صـورت آبلـه روي عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد. …………………………………………………………………………………………………
" تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سـياوش بـود كـه بـه ديـدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم به دارالفنون مي رفتيم و با هم بـر مـي گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.