نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

ادامه بدم؟


  • مجموع رای دهندگان
    12

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,260
پسندها
19,560
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
  • #501


S̶t̶o̶p̶ t̶h̶i̶n̶k̶i̶n̶g̶ a̶b̶o̶u̶t̶ T̶h̶e̶ m̶e̶m̶o̶r̶i̶e̶s̶ t̶h̶a̶t̶ d̶o̶n̶'t̶ l̶e̶t̶ y̶o̶u̶ ᏚᎷᏆᏞᎬ :)

خَط بِکِش [فكر نكُن] رو خاطِراتی که نِمیزاره بِخندی :)
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,260
پسندها
19,560
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
  • #502

مدرسه كه ميرفتيم،هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم!
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛
توى يه كافه
توى يه خيابون
توى يه خاطره=]
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,260
پسندها
19,560
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
  • #503

نمی ‌دانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگیِ فامیلی را ندارم. من آن‌ قدر به تنهاییِ خود عادت کرده‌ام که در هر حالتِ دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می ‌کنم. تا دور هستم دلم می‌ خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می ‌شوم می‌ بینم اصلاً استعدادش را ندارم!

#فروغ_فرخزاد
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,260
پسندها
19,560
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
  • #504
هر مبارزه ای در زندگیت تو را به کسی که اکنون هستی تبدیل کرده است . قدردان لحظات سخت زندگیت باش،آنها تو را قوی تر کرده اند.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,260
پسندها
19,560
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
  • #505

دردی است درد مبهم انسان
در آستین کاغذ پاره های زمان
سطری که جز رنج بر آغوش ندارد
آغاز و پایانش
سرانجامش
مبهوت و بی احساس
من هنوز پر از فکر زوال
پر از سوال بی پاسخ
پر از هجمه ی ننگین بودن ها
خسته ی راهی که جز ننگ نیست
ای قاصدک شوم دل سنگ
من از کدامین دریچه ی بسته ی وجود برایت عاشقانه سرودم
که سرشار از تاوان زندگی شده ام
مگر از مرز کدامین گناه گذشته ام
که تن به رذالت انسانیت دادم
اینجا اندکی مانده به پایان
شاید لحظه ای
لحظه ای به عطش رسیدن...
و باز زندگی...
 
امضا : S_MELIKA_R

-Sni∆

کاربر فعال
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,243
پسندها
16,964
امتیازها
38,073
مدال‌ها
19
  • #506

معجزه این است که،
هرچه داشته هایت را بیشتر با دیگران
سهیم شوی ،
داراتر می‌ شوی ....

لئوناردنیموی​
 
امضا : -Sni∆

عقاید یک دلقک

کاربر فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,184
پسندها
4,916
امتیازها
40,673
مدال‌ها
16
  • #507
"ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجـه شـده ام و هفتـة ديگـر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است، در تمام ايـن مـدت هـر چـه التمـاس مـي كـردم كاغـذ و قلـم ميخواستم بمن نميدادند. هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقـدر چيزهـا كه خواهم نوشت... ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردنـد . چيزيكـه آنقـدر آرزو مـي كردم، چيزيكه آنقدر انتظارش را داشتم..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مـي كـنم چيـزي نـدارم كـه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكـنم مـابين خطهـاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست : « سه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

عقاید یک دلقک

کاربر فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,184
پسندها
4,916
امتیازها
40,673
مدال‌ها
16
  • #508
تا اينكه محمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خـواب ميپريـدم ، بخيـالم كـه آمـده انـد مـرا بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده ... ! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تـا كمـركش آن كبود است . " دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پـاره كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد . ميگفتند او قصاب بوده ، به شكم پـاره كـردن عـادت داشته . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دسـتهايش را از پشـت بسـته بودنـد . فريـاد ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است : " مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مـرخص بشـوند، بـدبخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

عقاید یک دلقک

کاربر فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,184
پسندها
4,916
امتیازها
40,673
مدال‌ها
16
  • #509
ديروز بود در باغ قدم ميزديم . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند. من آنها را ديده بودم و مي شـناختم، دختـر جـوان يكدسـته گـل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هـواي مـن آمـده بـود ، صـورت آبلـه روي عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد. …………………………………………………………………………………………………
" تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سـياوش بـود كـه بـه ديـدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم به دارالفنون مي رفتيم و با هم بـر مـي گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

عقاید یک دلقک

کاربر فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,184
پسندها
4,916
امتیازها
40,673
مدال‌ها
16
  • #510
از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شـلوارش گ ذاشـت و گفت: " من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آنرا ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود . با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده . روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آنرا از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي جلو ميدويد، ميو ميو مي كرد، خودش را به من ميماليد، وقتيكه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را بصورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را مي ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم . گويـا گربـة مـاده مكـارتر و مهربان تر و حساس تر از گربة نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پيش او در مي آمد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا