یه رمان بود به اسم کلت طلایی
داستان اینجوری بود که درمورد یه دختر به اسم یگانه بود که قاتل بود و وقتی بهش میگن باید بری و یه سری اطلاعات از خونه دوتا پلیس بیاره و خودشون رو هم بکشه، بعد دختره وقتی میخواد پسره رو بکشه یاد برادرش که مجبورش کردن بکشش میوفته و ولشون میکنه و فرار میکنه و و طی یک سری اتفاقات فراموشی میگیره ک میاد خونه همین دوتا پلیس که مادر و زنبرادر اون پلیسه رو کشتن و عاشق همون پلیسه میشه و اون پلیسه رو رئیسای دختره میکشن و دختره هم میره انتقام اون رو بگیره. درآخر وقتی موفق شد تیر میخوره و درحالی که کف خیابون به اسمون نگاه میکنه جون میده! خیلی هم دردناک
یا یه رمان بود به اسم لرد سوداگران و جلد دومش دوئل حقیقت، فقط بگم شخصیت اصلی داستان هرچی تلاش کرد خانوادش رو در امان نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.