قدیمی ترینش اینه که:
روی دیواره پشت بوم خونمون با داداشام مسابقه دو دادیم اخرشم من برنده شدم و تیما داداش بزرگم دست تیوا داداش کوچیکمو زمانی گرفت که داشت از پشت بوم میوفتاد پایین(میخواست ازمن نزنه جلو که من هلش بدم)
اخرین کار هیجانی که انجام دادم دیروز ظهر بود...رفته بودیم روستای پدر مادریم و اونجا من با پسر عموم رفتیم توی زمینای کشاورزی پدربزرگم...به واسطه بارون زیادی که زده اینا محصول کاشتن زمینا هم که پر از جکو جونور شده...ما هم خو عشق این چیزا...گشتیم سه تا مار پیدا کردیم دهن دوتاشونو دوختیم دٌماشونم دوختیم بهم ولشون کردیم....اون یکیم انداختیم توی شیشه یه مارمولکم گذاشتیم پیشش و از صحنه خورده شدن مارمولک توسط مار فیلم گرفتیم!یه عقربم گرفتیم...