متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات داستان بی‌برگشت | kowsar.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع لآجِوَرْد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 542
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
|به نام او...|
عنوان: بی‌برگشت
ژانر:
#اجتماعی
نویسنده: kowsar.kh
خلاصه:
این مسئله که خطر تنها از جانب غریبه‌ها تهدیدمان می‌کند، مهملی بیش نیست. گاهی یک فرد، از گوشت و خون انسان، می‌تواند او را به نیستی بکشاند؛ آدم‌ها را هیچ‌وقت نباید بر حسب غریبه یا آشنا بودن، دسته‌بندی کرد.

«اگر از حد معین گذشتند، اجازه نده در زندگی‌ات بمانند.»
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #2
«به توکل نام اعظمت... بسم الله»

باریکه‌ی نور از لای پرده‌ها قد کشیده و روی تنم نشسته است.
نوای پیانو می‌آید؛ خنده‌های کودکانه‌ای.
انگشتانش را به حرکت در می‌آورد و صدای خنده‌ام بلند می‌شود. خودم را جمع می‌کنم و قصد می‌کنم خودم را از آغوشش خلاص کنم اما نمی‌توانم؛ مرا نگه می‌دارد چنان که گویی قصد دارد مرا میان بازوانش حل کند. بیش از پیش می‌خندم و تقلا می‌کنم اما او سکوت کرده است و جز صدای نفس‌های عمیقش، تمامی صداها رنگ باخته‌اند.
می‌خندم و سپس آرام بوسه می‌کارد بر آن...آرامش دارد این بوسه‌ها، این عشق که در سکوت و سکون قد کشیده. آرامش دارد بودن‌های او کنار من!
رفته‌رفته، آرامش این آغوش خودش را به سرما تسلیم می‌کند. او رهایم می‌کند و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
زنگِ آرام صدای هویان بلند می‌شود و انگار روح، دوباره در من دمیده می‌شود.
- رُزا؟ چرا گریه می‌کنی؟
صدایش جدی و کلافه به نظر می‌رسد. من اما می‌خندم. میان اشک‌هایم قهقهه می‌زنم و از جای بر می‌خیزم، کلید می‌اندازم و درب اتاق را می‌گشایم. قامتِ بلندش مقابل دیده‌ی گریانم پدیدار می‌شود و من در آغوش می‌کشم این غریبه‌ی زیادی آشنا را.
می‌خندم، دیوانه شده‌ام انگار...می‌خندم و هق می‌زنم. انگار که معجزه‌ای باشد و از میان آسمان، در دامان من فرود آمده است.
دستانش را به دور من آب رفته‌ام می‌پیچاند و درون اتاق قدم می‌گذارد؛ درب اتاق را هم پشت سرش محکم می‌بندد.
با جفت دست‌هایش، چهره‌ی خیس از گریه‌ام را در دست می‌گیرد.
- رُزا! می‌خوای من رو دق بدی؟
هق می‌زنم و در دل، خدا را بابت وجودش شکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
نمی‌گذارد ادامه بدهم. صدای فریاد بلندش، شانه‌هایم را از جا می‌پرانَد؛ من از او هم می‌ترسم!
- پس برای چی می‌ترسی؟ وقتی دیگه آرامش و روحی در کار نیست، برای چی می‌ترسی؟ مگه دیگه چیزی هم برای از دست دادن داری که برادرت نگرفته؟ تو یه احمقی!
احمق بودن آدم‌های اطرافش شده وِرد زبانش...نفس‌هایم می‌لرزند، نمی‌توانم سدی مقابل لرزش‌ها بشوم. تمام وجود و هستی من می‌لرزد؛ ترس دارم از او!
- تو باید ترس‌هات رو بکشی رزا...من نمی‌تونم اجازه بدم تو توی این خونه اینجوری زجر بکشی. من قبلاً هم به تو گفتم، تو برای من دوست نیستی، هیچ‌کس برای من دوست نیست؛ همه دشمن من هستن اما...وقتی یکی من رو دوست خودش بدونه، سقوط می‌کنم اما اجازه نمی‌دم توی چاه بیوفته!
انگشت‌های کشیده و استخوانی‌اش، مانع افتادنم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
خسته از تمامی حس‌هایم، درب را قفل می‌کنم و وارد حمام می‌شوم. شیر آب سرد را تا انتها باز می‌کنم و خودم را به دست هجومِ قطراتش می‌سپارم. سرد و نفس‌گیر است اما دوستش دارم؛ مرا از هر چه تاب و تب است، رها می‌کند.
هر جا که ردی از رضا احساس کنم. دست می‌کشم تا جسمِ بی‌جانم پاک بشود و من رها بشوم؛ از احساسات تلخِ این روزهایم که با کشتنِ روحم، در من ریشه دوانده‌اند.
روی شانه‌ام ردی از ناخن بلندم به جای می‌ماند؛ می‌سوزد اما اهمیتی نمی‌دهم. این روزها به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم و در آنِ واحد، به هزاران حس مختلف فکر می‌کنم.
«آرامشِ بودن‌های کیارش، ترسی که حضور رضا برای من به ارمغان می‌آوَرَد، حمایتی که در وجود هویان یافته‌ام، حماقتی که از وجود خودم سر در برآورده است... .»
حوله‌ی تن‌پوشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
سلام آرامی لب می‌زنم و کنار هویان، روی مبلِ دو نفره‌ی سلطنتی، جا خوش می‌کنم.
این سکوت، زجرآور است و کلافگی‌ام را بیشتر می‌کند.
صدای هویان مرا از دست خودم نجات می‌دهد:
- وقتشه، بگو...با پدرت حرف بزن.
نفس عمیقی می‌کشم، سر تکان می‌دهم و لبی تر می‌کنم. هویان را کنار خودم دارم پس به راحتی می‌توانم صحبت کنم. من از پدر، نمی‌ترسم!
- پدر... .
باقی‌اش را رضا، خفه می‌کند:
- مگه نگفتم بیا اتاقم کارت دارم؟!
دست هویان به دور شانه‌هایم می‌نشیند تا آرامش کمِ درونی‌ام به یغما نرود. می‌آید و کنارمان، با صد مَن اخم می‌نشیند و به من خیره می‌شود.
هویان، چنگی به شانه‌ام می‌زند؛ باید بگویم!
- پدر؟ میشه باهاتون در مورد...در مورد موضوعی صحبت کنم؟
نگاهش سمت من بر می‌گردد...پدر، تمنا می‌کنم! خفقانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,547
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای پچ‌پچ آرام هویان، از کنار گوشم بلند می‌شود:
- فکر می‌کردم پدرت فقط یه آدم باهوشه اما نه...حالا می‌بینم یه حواس درست و حسابی هم داره. اون نگاه پسرش رو خیلی خوب فهمیده برای همین اجازه میده بری.
نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هایم پدر را نظاره می‌کنند. هویان درست می‌گوید؛ او هم فهمیده.
نگاه می‌گیرم و بلند می‌شوم، از کنارشان می‌گذرم و در دلم هزاران بار خدا را شکر می‌گویم.
منِ احمق می‌خندد و خنده‌هایش دیگر زجرآور نیست اما کیارش کجا مانده؟ کجاست ببیند خوشحالم، دارم می‌روم تا در تنهایی، فقط خودش را داشته باشم؟ چند واژه، در ذهنم پررنگ می‌شوند. آن‌قدر پررنگ که گویی کسی دارد کنار گوش‌هایم آن‌ها را جیغ می‌زند«کاش کسی بود که برای گریه‌های من هم گریه می‌کرد.»*
از پله‌ها بالا می‌روم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا