متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول BSY داستان کوتاه لونار | الیف شریفی نویسنده برتر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,214
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #11
صدای جیر دوباره‌ی در، می‌رفت که اعتراض لونای در فکر غوطه‌ور را در آورد که نگاهش، با صورت جدی پسر تلاقی خورد. دست او سوی داخل رفته و صدایش خطاب به او، گفت:
- نمیری تو؟
لب لونا گیر دندان‌هایش شد. سرش را کج کرد و با کمی تعلل، زیر لب گفت:
- برم؟ یعنی...چرا برم؟
دستش را دوباره به دستگیره گرفت و گفت:
- اگه نری تو قول نمیدم آخرش رو اسپویل نکنم!
رفتارهایش کمی دستپاچه بود. داشت خلاف می‌کرد و لونا به خوبی متوجه بود که چقدر تحت فشار است.
از جایش بلند شد و حینی که سویش قدم می‌گذاشت، انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و گفت:
- از اسپویلرا متنفرم ولی تو یکی...معرکه‌ای!
لبخند پسر برایش کمی آشنا بود. دندان‌های سفیدش می‌درخشید و لونا حتم می‌داد دهانش بوی خمیردندان نعنایی می‌داد. نعنا! در دل گفت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #12
در جمعیت گیر افتادن و سرعت غیرقابل انکار کریس، دست به دست هم داده و او را از نظر لونا گم کردند. مقابل در بزرگ و سالن حالا خالی شده، رو به همان پسر با عصبانیتی غیرقابل کنترل پرسید:
- اون پسری که با من بود رو ندیدی؟ کدوم طرف رفت؟
اجازه‌ای برای جواب به او نداد. خود دست‌هایش را به میان موهای عجیب و غریبش برد و با حرص نالید:
- معلومه که نمی‌دونی! شما هیچ‌کدومتون به هیچ دردی نمی‌خورین.
بدون ایستادن برای گرفتن جوابش سمت در شیشه‌ای و بزرگ ورودی دوید. دیگر انتظاری برای پیدا کردن او از خود نداشت. قدم‌های عجول و نامنظم خودش را بر روی آسفالت سخت زمین، سمت خانه کشاند و در ذهنش، تقصیر هر چیزی را به گردن خوراکی‌هایی می‌انداخت که دیشب یحتمل با دوست‌هایش خورده و نوشیده بود.
نگاه‌هایی که رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #13
فصل دوم: پروانه‌ها

در را برخلاف آن شب، به آرامی پشت سرش بست. برخلاف انتظارش نه لامپی خاموش بود و نه خانه خالی بود. بلا را با دست باندپیچی شده روی کاناپه یافت و مادرش را، با همان لباس‌های کار که مشغول دادن سوپ به دخترک گریانش.
- اتفاقی افتاده؟
سر مارگارت سمت لونا چرخید که پس از کارن، جای خانه ساعتی را سمت جنگل قدم برداشته بود.
- بلا بهم زنگ زد. از رو پله‌های خونه‌ی سامانتا افتاده و دستش پیچ خورده. مجبور شدم مرخصی بگ... .
بلا محتویات قاشقش را در آن فرصت قورت داده و با قطعیت میان سخن ماگارت پرید:
- برای بار هزارم میگم من نیفتادم؛ جودی هولم داد.
مارگارت قاشق را در ظرف گذاشت و دستانش را درهم قفل کرد.
- منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #14
مارگارت با یادآوری روزهای قدیمش، لبخندی به لب آورد و خیره به سقف عجیب لونا، گفت:
- آره. اون وقتی جوون بود تو یه لبنیاتی کوچیک کار می‌کرد. مادرش ترکشون کرده بود چون پدرش یه معتاد بی سر و پا بود و نمی‌تونست خرجشون رو بکشه. اون هم خودش رو در قبال خواهر بزرگ‌ترش مسئول می‌دونست. از همون جوونی هم یه مرد کامل بود؛ الان هم هست! مرد رویاهای هرکسی! همون روز اولی که رفتم که برای خانوم جولیت شیر بگیرم، دیگه نتونستم بهش فکر نکنم. من به لاکتوز حساسیت داشتم ولی هر روز به بهانه‌‌ی خریدن شیر و ماست به اون مغازه می‌رفتم که فقط ببینمش.
دوباره خندید و لونا بی اختیار، کاملاً سمت مارگارت برگشته بود.
- اون هیچ وقت بهم نگاه نمی‌کرد. همیشه وقتی سطل‌هارو بهم می‌داد به اولین دکمه یونیفورم دبیرستانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #15
- اگه این‌قدر عاشق پدرم بودی، چرا ازش جدا شدی؟ نمی‌تونستی برای بازنشسته شدنش صبر کنی؟ فقط...فقط هفت سال لازم بود صبر کنی.
مارگارت در جایش نیم‌خیز شد. دیگر لبخند نمی‌زد و چشم‌هایش براق نبود.
- لونا اون مسائل عاشقی و قشنگی زندگی برای دوران نوجوانیم بود. درست دوره‌ای که تو الان توشی و جوری که تو فکر می‌کنی؛ پس نمی‌تونی مثل الانِ من فکر کنی و از دید من وقایع رو بسنجی. ارتش، جنگ و خاورمیانه ازش یه مرد دیگه ساخت. دیگه اونی نبود که من عاشقش بودم! اونم براش جنگ و سیاست بیشتر از من ارزش داشت. سخت شده بود؛ حتی تو مرخصی‌هاش یک شب نمی‌تونست با آرامش کنارم بخوابه. مدام کابوس، مدام ترس! یه شب من رو تا مرز خفه کردن برد چون عادت نداشت شبا کنار کسی بخوابه و فکر کرد من یه رزمنده‌ای قاتلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #16
- روش کراش زدی؟
همچنان برای تشخیص نورا نیازی به دیدنش نبود؛ صدایش همیشه کافیست! کنار لونا ایستاد و ادامه داد:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟ یعنی می‌خوای بگی روز اکران اولین نفر ندیدیش فیلم رو؟
لونا سرش را به چپ و راست تکان داد. بلیتش را بالا گرفت و گفت:
- نه مگه دیوونه‌م دو بار پول بلیت بدم؟ اولین بارمه.
اولین بارش نبود که دروغ می‌گفت؛ اما عذاب وجدانی هم نداشت. نورا انتهای موهای بافته‌شده و بیرون آمده از کلاهش را به دست گرفت و گفت:
- رو همشون گل‌سر آفتاب گردونی زدی. خدای من تو جداً عاشق دِی‌زی شدی! وقتش نیست از کریس جدا بشی؟
لونا نگاهش را با انزجار از نورا گرفت و سمت در به راه افتاد.
- تو و مادرم دیوونه‌اید؟ این چه حرفیه! ولی درباره‌ی کریس حقیقتش واقعاً داریم به جدایی نزدیک می‌شیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #17
آرزو کرد حدأقل کاش کریس آن‌جا بود. کیف کمری‌ طلایی رنگش را به خودش فشرد و از سالن سینما بیرون رفت. هوا امروز خوش به حال او، آفتابی بود و کسی نمی‌توانست به استایل آفتاب‌گردانی و کلاه تابستانه‌اش گیر دهد. در فضای باز و به خیال امنیتی که برای خودش متصور بود راه خانه را در پیش گرفت. کوچه‌ها و خیابان‌های محله‌ی همیشه خلوتشان، البته با فاکتور گرفتن دزدکی نگاه کردن‌ها و زوج‌های نوجوانی که در میان درخت‌ها کمین می کردند.
با این وجود، برای عصر روز یکشنبه کاملاً طبیعی بود در محله‌شان، پرنده نیز به ندرت پر بزند و البته، لونا در کمال تأسف به چنگ دستان مردانه‌ای بیفتد که در کمال بی رحمی به خودش جسارت هر لمسی را می‌داد. جیغ‌های لونا اثری نداشتند. رد خون‌های گربه‌ی خانم لیندزی به چشمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #18
فصل سوم: گل‌ها حافظه دارند.

در به آرامی از میان کف دست‌های گلی‌اش خزیده و صدای بسته شدنش، پیش از ورود کاملش در خانه پیچید.
کفشی به پا نداشت و هارمونی پاهای گلی و زخم خورده‌اش با ‌کفپوش‌هایی که مارگارت برای تمیزی‌شان یک ساعت و ربعی از وقتش را صرف کرده بود، چیزی نبود که به مزاجش خوش بیاید.
بلا با دیدن قیافه‌ی به هم ریخته‌ی لونا، توجه کاملش به مستند نبرد شیرها و شغال‌ها را به نصف رسانید و بخشی از آن را به قیافه‌ی نزار لونا بخشید. یکی از ابروهای نازکش بالا جهید و با لحن شگفت‌زده‌ای گفت:
- از آرایشگاه میای؟ موهات قرمزتر شده!
با صدای بلا، مارگارت نیز با پیش‌بند نیلی رنگش از آشپزخانه بیرون آمد و ملاقه‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #19
"گم شدن!". البته که ترجیح لونا در آن لحظه گم شدن بود و لیک شگفتی آن‌جا بود او خیلی وقت بود می‌پنداشت گم شده است. میان هیاهوی مشکلات ریز خانوادگی، دغدغه‌های سال آخر دبیرستانی و انسانی که داشت به او تبدیل می‌شد و خودش نبود!
یادآوری چنین حقایقی برایش دردمندتر از غرغرهای مارگارتی بود که به هرحال امشب میزبان چارلی دوست‌داشتنی‌اش می‌شد!
قدم‌های زخمی و گل‌آلودش را با خونسردی سمت پله‌ها برگرداند و از مقابل چشمان مادری که از پررویی او دهانش وا مانده بود، گریخت.
دستش که به سرمای دستگیره چسبید، میزبانی سوزش شدید آن‌ها بشارت زخمی شدن کف دست‌هایش را هم رسانید.
در را با مچ دست چپش باز کرده و وارد اتاق رنگی‌رنگی‌اش که شد، بی بازگشتن در را به پاشنه‌ی پاهایش بست. این‌جا کلبه‌ی امنی بود که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,175
پسندها
36,601
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #20
بلا از بی‌نزاکتی خواهرش، زبان به دهان گرفته و مشغول بازی با پاپیون توری لباس آبی رنگش شد. لونا موهای کاملاً حنایی شده‌اش را پشت گوش‌هایش فرستاد و کلافگی از نگاهش می‌بارید. مقابل در شماره پانزده، اثری از پسرک نارنجی پوش نبود و مردمک‌های او لرزان و بی‌پروا، هر عابری را وارسی را می‌کردند.
- چقدر امکان داره یکی تو یک هفته رنگ موهاش یهو عوض شه؟
لونا برای پرت کردن حواسش از کارنی که نبود، پرسیده بود و بلا خوشحال از آن‌که یکی به دانسته‌هایش ارزش قائل شده بود، سرش را بلند کرد تا نگاهش به صورت خواهر بزرگش برسد.
- با توجه به این‌که ژن همچین رنگی باید تو خانواده‌ی ما باشه و تا حالا نبوده و البته در نظرگرفتن فرآیندهای بیان ژن و ترجمه، باید بگم تقریباً غیرممکنه!
لونا دست به سینه شده و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا