متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه بئر تیمـار | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1,520
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
هراسان لباس‌هایم را مرتب کردم. احساس می‌کردم بوی تعفن می‌دهم...بوی مرگ، بوی خون و اندکی بوی زنانگی!
- حاجی انگار یکی اینجاستا!
نگاهم که به پاهای خونین و بدن کبود و زخمی‌ام می‌افتد، گوشخراش‌ترین صدای جهان را نسیب افراد بالای چاه کرده سرم را محکم به دیوار پشت می‌کوبم. یادم است حتی هنگام مرگ پدر و مادر نیز این‌قدر نابسامان نبودم!
کسی در دهانه‌ی چاه خم شد، مرد بود و هیکلی کلفت و قطور داشت!
- کی هست اونجا؟!
- مـ...م‍...ن.
با وحشت از چاه فاصله گرفته و هوار می‌زند:
- یه «زن» تو چاهه، سریع اون طناب و از داخل کامیون بیارید.‌ سریـع.
«زن» گفتنش پتکی آهنین بود که بر سرم کوفته می‌شد و من چه بی‌امان به تاراج رفته و در ازدحام جماعتی، «زن» خوانده می‌شدم.
مجدد در دهانه‌ی آجرین چاه خم شده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
طناب سختی به آرامی پایین می‌آید، جانی نداشتم طناب زرد رنگ را بگیرم؛ اما با تمام توان انگشتانم را قلاب آن کرده و در جواب سوال «حله؟» ، آره‌ای می‌گویم.
وزنی نداشتم و معلوم بود سختشان نیست بالا کشیدنم. به لبه‌ی چاه که میرسم، روی آجرهای زرد رنگ که رطوبت پایین را نداشتند، از حال میروم.
- آب قند بیارید. سریــع!
صدایش ضخیم بود.‌ دارای اعتماد به نفس بود؛ اما هیچ احساس امنیتی القا نمی‌کرد و لباس‌های چین دار رنگارنگم خاکی شده و تک و توک لجن و رطوبت دیده می‌شد.
قطره‌های شیرینی در دهانم جاری شدند و چندی بعد، احساس خوبی داشتم. فقط کمی...
سرم را از روی زمین بلند کردم و خیره نگریستم، آن جماعت مرد چقدر بوی مشمئز کننده‌ای می‌دادند. بوی تعفن و مرگ می‌آمد و مرا آن بئر نیز التیام نداده بود داء درون قلبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
بقیه‌ی افراد حاضر در مکان انزجار آور نیز قصد داشتند مواخده کنند، منه خسته و زوار در رفته را؛ اما همان کسی که طناب را برایم فرستاده بود با لب‌های صورتی ممتد و چشمان نافذ مشکیش بدون هیچ تغییری در چهره‌اش و به منِ نالان، خطاب به آن پنج_شش نفر گفت:
- ایشون تو‌ ماشین من میان، بقیه‌تون با کامیون. برمی‌گردیم!
با اتمام جمله‌اش کیسه‌ی نان را روی زمین پهن کرد و با لحنی که خشکی در آن بیداد می‌کرد گفت:
- غلت بخور بیا رو این، یه طوری می‌رسونمت به ماشین.
تکانی خوردم و پاهایم چقدر شبیه تخته شده بودند! ناله‌های از سر دردم باعث شد دلش به حالم بسوزد. کمکی کرد و آرام با گرفتن دامن کثیف پیراهنم، روی کیسه‌ی دو متری درازم داد.
زیر لب با خود زمزمه کرد:
- چه بلایی سرش اومده؟!
و سپس خاموشی مطلق بود که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
فصل سوم: « چه کسی میداند، که تو در پیله‌ی تنهایی خود تنهایی؟*»
صندلی عقب برایم خفقان آور بود و هیچ اطلاعی از وضعیت موجود نداشتم. نمی‌دانستم کجایم، کجا میروم و همسفرم کیست؟
روسری دور پولکی‌ام که یک خط در میان پولک‌هایش نابود شده بود را با گره کوری زیر گلوی زخمیم محکم کردم و از میان صندلی‌های روکش چرم مشکی زیبای ماشین، اندکی به جلو خم شدم.
لبخندش افکار از هم گسسته‌ام را التیام نمی‌دهد. نکند کیوان شود مرا آزار دهد؟! سوالات در ذهنم رقص می‌کردند و من گوشه‌ی ماشینی که حتی نمی‌دانستم چه رنگی است، کز کرده بودم!
نگاه مرد معطوف به جاده‌ای طویل و صحرایی بود و گونه‌های مهتاب رنگش عجیب دل را خواب می‌کرد و من مشغول ناسزا گویی به خود بودم!
در دل صلواتی فرستادم و سپس لب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
عینکی را که صفحه‌ای مشکی داشت روی چشمانش گذاشت و گفت:
- میشه کامل صحبت کنی؟ من کاری باهات ندارم فقط خواهش میکنم درست و کامل صحبت کن.
دست‌هایم پینه بسته و سیاه بودند. یکیشان را به طرف دفترچه و خودکار روی صفحه‌ی ماشین بردم و مانند قبل گفتم:
- اون‍...و می‍...دی‍..د؟
لب‌هایش را محکم روی یکدیگر فشار داده و دفترچه‌ی مشکی رنگ را با خودکاری همان رنگ، درون دستانم قرار داد.
کاغذی کنده و با دستی لرزان با خطی قورباغه مانند رویش نوشتم:
- «من لال بودم، امروز از شدت شوک زبونم باز شده»
کاغذ را که مقابل صورتش گرفتم، کمی صامت ماند و سپس سری تکان داد. شاید در دل خود خوری میکرد؛ اما رفتارش باعث نشده بود چیزی از دردها و ترس‌هایم کم شود. هنوز هم او را کیوانی به مراتب دردنده‌تر می‌دیدم و این دنیا و ساعات،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
با توقف نابه‌هنگام اتومبیل، سرم را با احتیاط از تشک چرمی صندلی بلند کرده و با لحنی نسبتاً به‌هم چسبیده گفتم:
- خب...من و چ‍...را آوردید اینج‍...ا؟
عینک دودی‌اش را در محفظه‌ای انداخت که با باز شدن درش چراغی در آن روشن شده بود. کلید را درون جیب شلوار ذغال‌گونش قرار داد و بی‌توجه به سوالم، پرسید:
- چند سالته؟!
پوف کلافه‌ام سکوت ناهنجار میانمان را شکست و بعدها، صدایم!
- هفده! مشکلی هست؟ من می‌خوام برگ‍...ردم...
به طور ناگهانی روی صندلی راننده به عقب برگشت و ابروان پر و هشت مانندش را بالا داد.
- فعلاً بیا بریم خونه، خواهر منم همین توئه. تو هم جای خواهرم، من دنبال داییت می‌گردم.
می‌ترسیدم، کیوان شماره دو باشد چه؟!
- میشه به خواهرتون زنگ ب‍...زنید؟
زیر لب‌های آلبالوییِ صورتی‌اش «لا الا هه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
هوم غلیظش مانند «هوم گفتن‌»های کیوان نبود...کیوان تخریب بلد بود، رنج دادن و لذت بردن نیز هم! او را از ابتدای نوجوانی دوست داشتم و شاید عشق، چیزی فراتر از آن احساس کوچک من بود.
در خودرو که باز شد، دنیای خیال با گام‌های بلند خود را از من دور کرد و این اتفاق، به سان بیرون آمدنم از چاه لذت بخش بود.
- پیاده شو، گل‌رخ اومد.
پاهایم رمق نداشتند. جانی در بدن نمانده بود! پای راستم را که روی زمین پر از آسفالت‌های داغ گذاشتم، دانستم جهان من با این مرد تفاوتی آشکار داشت. مانند تفاوت کتاب روانشناسی و کتاب ریاضی... .
بدنه‌ی خودروی نقره‌ای رنگ را تکیه‌گاه خود قرار دادم و در را بستم. علاوه بر کلام مشکل‌دارم، باید بدن مریضم را هم تیمار می‌کردم. آن چاه با عمق بسیارش درد به تاراج رفتنم را غم‌خوار نشده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
از درب بزرگ ساختمان که خودروهای بسیاری درونش جا گرفته بودند، دختری بلندقامت با ساحلی‌ای صورتی رنگ و مانتویی کرم رنگ بیرون آمد. لبخندش از دور، لبان رژخورده و قهوه‌فامش را به نمایش گذاشته بود و به حتم دل هر رهگذری را اسیر می‌کرد؛ مخصوصاً آن موهای فر خورده و فرق کج رقص خورده در چهره‌اش!
با گام‌هایی بلند خود را به ما رساند. نگاه عسل‌گونش سراسر ابهام بود و ابهام... لحنی صاف کرد و لبخند کوچک کنج لبانش هویدا شد.
- شاه‌رخ؟! خانم کی هستن؟
دستپاچگی «شاه‌رخ» آشکار بود و رخ مهتابی‌اش عجیب «شاه مانند» بود. چشمان تیله‌ای که از شدت سیاهی برق می‌زدند را دوبار باز و بسته مرد و همراه با دست کشیدن به پست گردنش گفت:
- تعریف می‌کنم؛ اما همسن هم هستید، خیلی خوبه نه؟!
لحن پر از ابهام و اندکی طلبکار گل‌رخ به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
آپارتمان چندین طبقه را با آسانسور گذراندیم و دست آخر در طبقه‌ی هشتم، واحد سی‌ام مستغر شدیم.
ماضی‌ام در انحنای جان درد داشت و حضورم بلا تکلیف بود. چرکین بود، هم جانم...هم روحم! مگر جسمِ من نوجوان چقدر تحمل داشت؟
با کمک گل‌رخ به حمام رفتم برای اولین بار، پیراهنی کوتاه و صورتی رنگ به تن کردم. تا به حال آستین لباسم را از مچ بالاتر نداده بودم؛ اما حال دستان مهتابی و کم‌مویم تا اواسط ساعد در معرض نمایش قرار گرفته بود.
به اصرار گل‌رخ شلوار پارچه‌ای تنگ را که آبیِ نفتی‌اش دل می‌برد، با همان پیراهن صورتی و شلواری که در مچش کش پهنی دوخته شده بود، از اتاق بیرون رفتم.
گل‌رخ از ذوق حضور یک دوست قهقهه می‌زد و من در دلم های‌های زار می‌زدم. چه اشک‌های زیرپوستی اما بی‌کسی...
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
در کنج کاناپه‌های خاکستری، شاه‌رخی آرمیده بود که شاید از فرط حجوم اتفاقات، اذهانش را خواب برده بود. گل‌رخ پارکت‌های قهوه‌ای رنگ و گاها آغشته به فرش‌های ماشینی را آرام آرام رد کرد و با پتویی ژله‌ای روی برادرش را گرم کرد.
به آشپزخانه‌ی کوچک و حدودا دو در سه‌شان رفت و هواسش به هوایِ داغ کرده‌ای گونه‌های گلگون منِ یتیم نبود...
منی که از یادآوری آن روز نحس و تاراج رویاهایم، خیس عرق می‌شدم و کیوان الآن در چه حال بود؟ وجدانش نمیسوزید؟ قلبش کجا بود...؟
با صدای آرام گل‌رخ که تاپ و شلوارک آبی رنگش در تن خودنمایی می‌کرد، سر بالا آورد و روی صندلی قدی مشکی رنگ چرم، تکانی خورد.
- پیتزا آماده گذاشتم تو فر، یکم پنیراش بپزه بریم اتاق باهم حرف بزنیم. چقدر تو خوش قدمی آخه؟ مدرسه‌م به خاطر تعمیرات یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا