دوست می دارم باورت را
تا طلوعی که تو را دریابم
من به اندازه تو دلگیرم
تو به اندازه من دلتنگی
و چه احساس روانی از من و تو برجا ست
که تو را در همه حال دوست دارم...
شاید فردا تو را ببینم
در میان احساسی که فراموش شده
و سالیانی دراز به عکسی زل زده باشم
که صاحبش پیر و شکسته شده...
دوباره غروب میکنی مرا
تا طلوع ما رویایی بیش نباشد
و حس تلخ گذر ایام
و یادی که مرا از آن سیری نباشد
فرقی نمی کند چه پیش آید؛
زندگی خزانی بود بسوی زمستان
که پایانش بهاری در کار نبود
برای دو مدفون در قعر این قبرستان...
یکی صدایت میزد
یکی یکی بند دلم می ریخت
صدای سکوت تو را می شنیدم
صدای لبخند یک مادر بهاری ...
زمان می گذشت و من بچه بودم
نمی دانستم سکوت یعنی چه ... ؟!
برای شب گریه های من
یکی محرم شدن یعنی چه ... ؟!
سکوت، حالم را به من پس داد
سکوت، گذشته ها را نشانم داد...
دوباره بلند خندیدم و رفتم
به آینده ای که هی کار دست دلم می داد...
بیاد بازی های بچگی
دوباره سرخوش و سرحالم
کنارم یک اسباب بازی نالان
کنارم فشنگ های هفت تیرم
تو نیستی و فرقی هم نمی کند
تو آخر هر بازی برنده ای
کنارم عکسی از تو جا مانده؛
هنوز هم در عکس ها شکل گذشته ای!
بیاد عصرانه های کودکی ام
رولت میخواهم از جنس روسی
که این بار متصل میشوم به تو
رسیدنم به ته خط، پیروزی ست