شاید فردا تو را ببینم
در میان احساسی که فراموش شده
و سالیانی دراز به عکسی زل زده باشم
که صاحبش پیر و شکسته شده...
دوباره غروب میکنی مرا
تا طلوع ما رویایی بیش نباشد
و حس تلخ گذر ایام
و یادی که مرا از آن سیری نباشد
فرقی نمی کند چه پیش آید؛
زندگی خزانی بود بسوی زمستان
که پایانش بهاری در کار نبود
برای دو مدفون در قعر این قبرستان...