متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات داستان متوفی‌ |‌ ABIGAIL‌ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ADLAYD
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 564
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
"به نام آفریننده قلم"


عنوان:‌ مُتوفی
ژانر:‌ تراژدی
نویسنده:‌ ABIGAIL


خلاصه:‌
آنا برونر،‌ شاید اولین کسی باشد که دوستانش را فراموش نمی‌کند.‌ شاید اولین کسی باشد که دوستانش را از ته دل دوست دارد و...‌ شاید اولین کسی باشد که یکی از آنان را به قتل می‌رساند!
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
هوای سرد بیشتر از هر چیز دیگری در آن جزیره‌ی کوچک،‌ قطرات اشک را در چشمان آنا بلور می‌کرد و شاید همین باعث می‌شد که بر سر مزار،‌ به خواب نرود!‌‌ گل‌های خشک شده‌‌ی رز قرمز و مشکی،‌ تناقض و نفرتی عظیم را در دل آنا می‌کاشت!‌‌‌ ابروهای باریک اما پر پشت مشکی آنا،‌‌‌ یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و او با لحنی ناخوشایند زیر لب گفت:‌
-‌ طرفداراش هم که چقدر خوب می‌دونند چه گلی دوست داره!‌ اون وقت مادر من نمی‌دونه من چه غذایی دوست دارم!
هنوز نیز نمی‌توانست آن هق‌هق‌هق‌های ریز چندی پیش را فراموش کند.‌ با کلافگی لب‌های خشکی زده‌ی خود را تر کرد و طعم رژ سیاه محبوب خود را در دهان همچون کویرش احساس کرد.‌‌ سر تا سر برایش لباس مشکی پوشیده بود و مجبور شده بود تا آن کت چرم مشکی رنگ...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
آنا پوزخند زنان،‌‌ سرش را به عقب برگرداند تا از نبودن کسی مطمئن باشد.‌ نگاهش را از میان قبر‌های دیگر چرخاند و وقتی پشت درختی که با وزش نسیم به این سو و آن سو می‌رفت را نگاه کرد،‌ ‌‌خیالش راحت شد.‌‌ در هر حال،‌ هر کسی که او را در حال صحبت با یک مقبره ببیند،‌ قطعاً حکم دیوانه بودنش را در آن شهر جار می‌زند.‌ گردنش را با ناز و لطافت،‌ به سوی مقبره اگنس برگرداند و با خوشحالی ساختگی گفت:‌
-‌ خوب!‌ حالا میتونیم یکم با هم راحت‌تر صحبت کنیم!‌‌
کمی نزدیک‌تر رفت و به گل‌های تازه و زیبای چیده شده،‌ با بوت‌های مشکی رنگش ضربه‌ای زد و آنها را زیر پایش،‌ با بی‌رحمی و نفرت نابود کرد.‌ لبخندی ژکوند مانند،‌ گونه‌های سرخ شده‌اش را از شدت سرمای هوا بالا برد.
-‌ خیلی خوبه که مُردی!‌...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
کمر خود را صاف کرد و با نگاهی پر از شرارت خیره‌ی سنگ قبر شد.‌ سکوتی طولانی بین او و اگنسی که مرده بود بر قرار شد و تنها صدای رعد و برق‌هایی که گاه و بی‌گاه می‌آمد،‌ سکوت را می‌شکست.
آنا در فکر آن بود که واقعاً تبدیل به قاتلی شده است که باید هر چه سریع‌تر می‌رفت؟‌ باید سوار بر پروازی به سوی آمریکا می‌شد و می‌رفت سراغ پسرخاله‌اش؟‌ در آن سو،‌ دلش بود که انگار هوای زندان را خواسته بود.‌ هوای مسموم عذاب وجدان،‌ راه گلویش را بسته بود و مانند پیچکی بر دیواره‌های آن خش می‌انداخت.‌ انگار چیزی او را وادار به ماندن می‌کرد و ولی او برای حفظ زندگی که هنوز برایش جریان داشت باید می‌رفت!
نگاهش پایین افتاد و با لحنی مشمئزکننده گفت:‌
-‌ وقتی ترس رو توی چشمات می‌دیدم،‌ وقتی می‌دیدم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
مرد ناشناس،‌‌‌ قدمی به سوی آنایی که مبهوت او را می‌نگریست نزدیک شد.‌ آنا با ترس و حیرت،‌ قدمی به عقب بر داشت که به سنگ قبر اگنس برخورد کرد.‌ نفس در سینه‌اش ناگه با دیدن چشمان مصمم و دستانی که پر قدرت بر دور کلت سیاه رنگ پیچیده شده بود گرفت.‌ دهان به مانند کویرش را باز کرد و سعی کرد تا صدایی از تار‌های صوتی بی‌جانش بیرون بدهد:‌
_‌ نمی‌دونستم اگنس مهمون سر قبرش دعوت کرده!
گوشه‌های چشمان مرد،‌‌ اندکی بالا رفت و نشانگر پوزخندی آمیخته به طنز دخترک لرزان رو به رویش بود.‌‌ مرد نفس عمیقی کشید و نزدیک‌تر شد.‌ حال تنها بین او و آنای تسلیم شده بر مرگ سه قدمی کوتاه فاصله بود.‌ صدای کلفت و به نسبت خشن مرد،‌ سکوت میانشان را تبدیل به جهنمی از کلمات ساخت:‌
-‌ آدم قبل از مرگش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
چیزی به مانند ساختمانی از جنس ترس و حیرت،‌ در وجودش فرو ریخت.‌ انگار لحظه‌ای در باورش نمی‌گنجید که روزی توسط مردی غریبه و خشن،‌ در قبرستانی سرد و بی‌روح جان بسپارد.‌ هنوز در باورش‌‌ خاکستری از تبار مرگ گرد نپاشیده شده بود.‌
مرد اسلحه‌اش را تکان داد و در حالی که چشمانش را باریک کرده بود،‌ به آرامی اما خشن گفت:‌
-‌ می‌تونی چشمات رو ببندی!‌ اینجوری شاید دردش کمتر برات احساس بشه.‌
آنا بلور‌های جمع گشته در چشمانش را کنترل کرد و سعی بر این داشت که احساساتش،‌ اوی واقعی را رخ ننماید.‌ با جسارت و آرام رو به چشمان سرخوش مرد‌ گفت:‌
_‌ ترجیح میدم که به چهره‌ی قاتلم نگاه کنم و بمیرم!
مرد شانه‌ای بالا انداخت و سپس در حالی که سر آنای خیره به او را نشانه گرفته بود،‌ آرام زیر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا