متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌‌شات داستان آبی یک جسد‌ |‌ ABIGAIL کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ADLAYD
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 514
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان:‌ آبی یک جسد
ژانر:‌ تراژدی
نویسنده:‌ ABIGAIL

خلاصه:‌

ادوارد،‌ در سبب جست و جوی ماهی‌هایی که شاید بتواند خرج او و خواهرش را بدهد،‌‌ با قایقی که یادگار خیلی از خاطرات است،‌‌ دل به دریا می‌زند؛‌‌‌ غافل از آن لگام گسیختگی که روزگار برایش در نظر گرفته است.
 
آخرین ویرایش
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
ادوارد،‌ دست راستش را که از عرق پیشانی بلندش خیس شده بود،‌ پایین آورد و تور دریا را با تمام قوایی که در آن تن بی‌‌جانش مانده‌ بالا آورد. ‌آفتاب،‌‌‌ بی‌جان از میان ابر‌های متراکمی که انگار هوای گریه گرفته بودند،‌ ‌‌‌بر روی صورت بور ادوارد،‌ آئورایی کم را ایجاب می‌کرد.‌ در هر حال او انگار از شدت هوای گرم،‌ فراموش کرده بود که در هاوایی زندگی می‌کند؛‌ بدین دلیل این هوایی که یخ را به سرعت آب می‌کرد،‌ برایش نباید عجیب به نظر برسد.‌
با کلافگی مشهودی که در رفتارش پیدا بود،‌ تور را رها کرد و به دستان قرمز شده همچون رنگ خون خود،‌ خیره شد.‌ بغضی بی‌قرار در میان آن گرمای هوا،‌ در میان عرق‌هایی که از پیشانی و بقیه قسمت‌ها که تنها یک پیراهن سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
انگار هر چه بیشتر سعی داشت آن تور سفیدرنگ را بالا بکشد،‌ حجم سنگینی ماهی‌های آن بیشتر می‌شد.‌ دمی عمیق گرفت و با تمام توان آن را بالا کشید.‌ تور که بالا آمد،‌ به سرعت آن را درون قایق پرت کرد و همراه آن،‌ از شدت دردی که ناگهان در کمرش پیچید، فریاد خموشی از میان لب‌های خشکی‌ زده‌اش‌ بیرون رفت.‌ بر جایش ایستاد و چشم‌های بسته‌اش را رو به آسمان گرفت و دست راستش را بر روی کمرش گذاشت.‌ صدای مرغان دریایی و هوایی که انگار هر لحظه بر فشار گرمایش افزوده می‌شد،‌ به او یادآوری کرد سریع‌تر باید پیش خواهرش برگردد.‌
سرش را پایین انداخت و در حالی که با چاقویی از پشت شلوار طوسی‌رنگ خیس شده‌اش بیرون می‌آورد،‌ به سمت تور رفت که...‌ناگه انگار نفسش گم شد.‌ انگار در آن هوای مرده نیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
ادوارد مانند مسخ‌شدگان،‌ دست بر روی تور کلفتی کشید که تن عزیزترینش را در آغوش زبر و خشنانه خود محبوس کرده بود.‌ نه!‌ نمی‌توانست لحظه‌ای حتی باور کند که او را بدین زودی از دست داده است.‌ نمی‌توانست باور کند آن سیاه‌چاله چشمانش دیگر خموش و بسته است.‌ دیگر او،‌ نمی توانست عزیزی را از دست بدهد!
با سرعتی غیر قابل،‌ چاقو را از زیر پایش بالا کشید و شروع به پاره کردن تنها تور باقی مانده و ارزشمندش کرد.‌ دلش مانند کاغذی که مچاله شده باشد می‌مانست و بیش‌تر تور را برید تا تن عزیز خود،‌ الینا را نجات دهد.‌ ادوارد می‌دانست تن او بسی ظریف و بی‌جان است‌.‌ می‌دانست نمی‌توانست در مکان‌هایی تنگ و بسته‌ بماند،‌ زیرا که نفس برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
آن روز هوا بالعکس روز‌های آفتابی دیگر،‌ ابری بود و نسیم مانند دیوانه‌ای به هر سو سرک می‌کشید.‌ آن روز،‌ روزی بود که الینا به دیدن ادوارد آمد و ادوارد،‌ دیوانه‌وار بر سر او فریاد کشیده بود.‌ فریاد زده بود که چرا باید عاشق او باشد و حال بدین زحمت این همه کار کند؟‌ چرا پدرش باید برای به دست آوردن الینای عزیزش شرط‌های بزرگ و دهشتناکی را بگذارد و فقط خدا می‌دانست که هر دوی آنان،‌ چگونه در آن روز ابری بغض‌های آسمانی خود را کنترل کرده بودند.‌
ادوارد خوب به یاد دارد چشمان سیه‌ای را که اشک‌آلود کرده بود.‌ خوب به یاد دارد آن موهای مشکی را که رها،‌ مانند پرنده‌ای در نسیمِ دیوانه به پرواز در آمده بود.‌ به یاد دارد که چگونه لب‌های عروسکش از شدت کنترل بغضش در هم فرو رفت.‌‌ به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا