فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
شب است؛
اکنون چشمههای جوشان همهگی
بلند آواتر سخن میگویند.
و روانم نیز، چشمهای جهنده است.
شب است؛
اکنون بیدار میشوند ترانههای دلدادگان
و روانَم نیز نغمهی دلدادادهای است.
نا آرامی، آرام ناشدنییی در من است
که میخواهد بانگ بر آورد.
آزمندی به عشق
که خود نیز گویای زبانِ عشق است.
روشنیام من !
آه، کاش شب میبودم !
اما این خود، تنهایی من است
که در روشنایی محصورم.
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم
و نگاهم را به بالا بردوزم،
دست هایم را بلند می کنم
به سوی تویی که از او گریزانم
و به شکوهمندی،
می ستایمش در محرابی در سویدای دلم
که هماره
صدای او را
طنین می افکند.
و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛
به خدای ناشناخته
از اویم، گرچه تا این دم
در جمعی خ**یا*نت ورز مانده ام؛
از اویَم من و دام هایی می نگرم
که به ستیزه وامی داردَم،
می خواهم بگریزم و
خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم.
ای ناشناخته!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.