متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه او یک آشوبگر است | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 641
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام توکل عظمت
کد داستان: ۳۶۸
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd


نام داستان: او یک آشوبگر است!
نام نویسنده: ماه راد
ژانر: #عاشقانه
خلاصه: پسرک را دیدم...آشوبگری که آشوب، کار او بود. آه‌هایی که پشت آن بود را نمی‌دانستم، مگر یک ناله و یک نفرین چه‌قدر می‌توانست دامان ما را بگیرد؟! و او یک آشوبگر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,466
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
صدای قاضی با صلابت در فضای مخوف و تاریک اتاق دادگاه می‌پیچد. به بی‌حواسی محرزم لعنتی فرستاده و لبان پوستینم را به سخن می‌گشایم:
- بله جناب قاضی، من از آقای محمدعلی ثنایی شکایت کردم.
قاضی لباس عبا مانند و سیاه رنگش را مرتب می‌کند و با قلاب کردن دستانش در یکدیگر و تنظیم عینک مربعی و طبی‌اش ادامه می‌دهد:
- از دلیل شکایت و اتفاقات اخیر لطفاً کمی بیشتر توضیح بدید خانم قنایی!
لب تر می‌کنم و این ایستادن کمر دردم را تشدید کرده است، سردرد را نیز هم... . لبه‌ی جایگاه چوبی و نرده‌ای را در چنگ می‌گیرم و جایی میان گوش‌هایم، خاطرات تداعی می‌شوند! صدایم بلند است و با درد می‌گویم:
- این سه سال بلا نموند سر من نیاره آقای قاضی، اولش که به دروغ و صوری ازدواج سفید کردیم. وسطش هم بهم، بـ...هم...دست درازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
محمدعلی یک مرتبه آشوب به پا می‌کند. برازنده‌اش بود، مرد آشوبگر دنیای تاراج رفته‌ام. دو‌ مامور سرمه‌ای پوش داخل سالن، با نهایت سرعت آن را در چنگ می‌گیرند و هنوز سکانس آخر او به اتمام نرسیده است.
قاضی صدایش بلندتر می‌شود و رو به او می‌توپد:
- آقـــای محمدعلی؟ متناسـب بمونید.
با غیض مرا می‌نگرد و به خشم دستان کثیف و مزین شده به اورکت بلندش را از اسارت دست‌های مأموران، بیرون می‌کشد. قاضی منتظر مرا می‌نگرد و با دستان بزرگ و تنومندش اشاره می‌کند ادامه دهم.
- بعد از اون اتفاق، مجبور شدم بپذیرمش اما اون هیچ تلاشی برام نمی‌کرد. یه شبه بودم آقای قاضی، دست به هر کاری که فکرش رو بکنید زدم. تو همین شیراز خودمون کم جون نکندم از اینور و اونور!
قاضی سر تکان می‌دهد و همزمان بلند و رسا، در فضا، صدا خلق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
- آقای محمدعلی ثنایی، فرزند اکبر شما موظف هستید مبلغ مهریه را به سرکار خانم برکه قنایی فرزند محسن، تقبل کنید.
فریادش آمیخته بود با درد عشق، همانند من در تمام این هشت سال...هشت سالی که برای من از همان اوایل دفاع نامقدس خوانده شده بود!
- من زنم رو طلــــاق نمیدم.
قاضی می‌کوبید و من عقلم به تلاطم افتاده بود. درونم را طوفان زده و من مردِ شکست نبودم. قاضی ریش سفید که چهره‌اش انگار نورانی بود، بغض می‌کند و می‌فهمد! حال نزار محمدعلی را...حکم صادر شده و دو هفته‌ی دیگر قرار به دیدار تازه کردن شده است. موهای فرفری کوتاهم از مقنعه بیرون می‌آیند و در نور آفتاب قهوه‌فام‌اند! به آپارتمان تنهایی‌هایم می‌رسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
ذاتاً ازدواج با محمدعلی برای گرفتن پول و اعتبار خطایی بود بسیار! بدشانسی خود و طالع خراب او با یکدیگر تلفیق شده بودند و این ازدواج...مادر و پدر و تنها یادگار نوجوانی‌ام را گرفت.
همراه آسانسور دودی رنگ هشت طبقه را بالا می‌روم و همزمان با بیرون آمدنم، مشغول باز کردن زیپ کوتاه بوت‌های قیرگونم می‌شوم. کلید می‌اندازم و با کشیدن آهی دردمند، داخل می‌شوم.
مقنعه و مانتوی سورمه‌ای را روی تنها کاناپه‌ی خانه انداخته و پرده‌های توری را کنار می‌زنم.
با صدای زنگ تلفن شخصی‌ام، با خستگی از جا بلند می‌شوم و گردیِ سبز رنگ را لمس می‌کنم:
- بفرمایید آقای وکیل؟!
وکیل معظمی، سرفه‌ای کوتاه می‌کند و با صدایی بشاش که آن سر و صورت کچلش را به یادم می‌انداخت، می‌گوید:
- سلام خانم برکه. مثل اینکه آقای ثنایی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
مسخره! تنها کلمه‌ای که لایق خانمِ برکه و آقای ثنایی گفتن او بود! با بی‌حوصلگی پاسخی کوتاه می‌دهم:
- یعنی بدون اخذ شهروندی محمدعلی، راحت می‌تونیم طلاق بگیریم؟!
صدایش مانند کوبش میخ است!
- بله، البته بعد از پرداخت مهریه. آقای ثنایی از پس سیصد میلیون برمیان!
در جایم راست می‌شوم و با تعجب می‌پرسم:
- برمیاد؟ اون که این‌همه پول نداره... .
- نخیر خانم. به دستور قاضی همین پونزده دقیقه‌ی قبل پرینت گرفتیم از حسابش. ده برابر مهریه رو داره، شما خیالت راحت.
مات می‌شوم و او یک عوضیِ به تمام معنا بود که سال‌ها به من می‌گفت خرجی دربیاورم و حال حاشا که عاشق است و فلان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
با بغض از جا برمی‌خیزم و گلویم کلفت شده است از حجم این مقدار بغض چندین ساله!
لیوانی کریستال و گرد از کابینت وکیوم کرمی بیرون می‌آورم و با انداختن نیم برشی لیمو و دو یخ، مقداری آب در آن اضاف می‌کنم.
پس از نوشیدن آن و مسلط شدن بر اعصاب ضعیف‌الخلقه‌ام، موزیکی پلی کرده و روی کاناپه دراز می‌کشم.
با صدای زنگ تلفن خانه فحش پرآب و لعابی نثار شخص بی‌نوا کرده و دکمه‌اش را پس از کم‌ کردن موزیک می‌فشارم:
- بـلــه؟
صدای قهقه‌ی محمدعلی پر تفریح در گوشم می‌پیچد و معنای واقعی خدشه همین است!
- خیلی عصبی هستی! دلت برام تنگ شده یا جام خالیه؟
لپ‌هایم را باد کرده و دندان می‌قروچم. با صدایی نسبتاً بلند می‌گویم:
- اینا که شدن یکی! اصلاً هم دلتنگ تو و اون موهای پریشونت نیستم جناب افغانی!
در کسری از ثانیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
وسوسه می‌شوم و می‌دانم او دست آخر خواهد آمد. سریع مانتوی آبشاری مشکی را روی زیر سارافنی توسی فام تن می‌کنم و با برداشتن کیف از آپارتمان همیشه بد بو، خارج می‌شوم.
شال لمه‌ای را روی سرم صاف می‌کنم و من عجیب و بی‌بند و بار بودم! موهایم دور شانه‌ام ریخته شده‌اند و من هیچ توجه‌ای ندارم.
با تند کردن پاهایم به پارک آخر خیابان می‌رسم و بی‌حوصله هندزفری‌های سفیدم را در گوش‌هایم فیکس کرده و آهنگی تند و رپ پلی می‌کنم.
چه شد که به این نقطه‌ی بی‌کسی رسیدم؟...نه مادری، نه پدری! دریق از یک همسر...
روزی که در دانشگاه مشغول شخم زدن کتابم بودم و محمدعلی را دیدم، هرگز از خاطرم دور نمی‌شود. دیدنش ورای مرزهای من بود و او به من پیشنهاد ازدواج داد!
آن شب آن‌قدر ذوق داشتم که چهارده بار راهی سرویس بهداشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,247
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
- منو وحشی‌تر از این که هستم نکن برکه‌م!
بغض درونم را منفجر می‌کند. برکه‌اش؟ برکه‌ای که سرابی بیش نبود؟ چه میخواست بگوید؟ قلب رنجورم از او فنا رنجیده بود...
- محمد...چرا بهم دروغ گفتی؟
دستی درون مجعدهای مشکینش می‌کشد و هیکل ورزیده‌اش منتهی به لاغری می‌رفت انگار. صدا صاف می‌کند و دستانش شانه‌هایم را در بر می‌گیرند.
- به مولا قسم...
بغضم می‌شکند، نکند قسم همیشه راستش این بار دروغ از آب دربیاید؟
- به همون محبتی که بینمونه قسم قضیه‌ی پول یه چیز دیگه‌ست! بذار باهات حرف بزنم.
بی‌توجه به نم نم باران گامی عقب می‌روم تا دستانش جدا شوند. سری به طرفین می‌چرخانم و می‌گویم:
- همینجا بگو تا روانی نشدم.
لب باز می‌کند و با نگاهی مغموم زمزمه می‌کند:
- اون حق الزحمه‌ی این همه سال با تو بودنمه؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا