“گویی که من همیشه در هر وضعیت محتمل و متغیری همراه توأم، با تو حرف می زنم، با تو راه می روم، با تو ناگهان درجاهای گوناگون روبه رومی شوم تا اینکه رفته رفته به فکر فرو می روم که اگر روحم، جسمم را در خواب وانهد و به جست وجوی تو برآید، چه چیز بیشتری از تو می یابد.”(ص۲۷)
” هدایتم کن، قدیسم، فرشته ام. مرا به پیش رهنمون شو. ایمان دارم هرآنچه در نوشتارم عظیم و فخیم و عمیق و حقیقی و تکان دهنده است، از توست. آه، مرا ببر به ژرفنای روحت و آن گاه من حقیقتاً شاعر نسل خویش خواهم شد. این را وقتی که می نویسم، احساس می کنم، نورا.
عشق مقدسم، نورای عزیزم، این شاید بدین معنی باشد که ما در حال ورود به بهشت زندگی مان هستیم. آه، چقدر مشتاقم احساست کنم!» (ص۷۴) این البته سندی واضح است به شاعرانه نامه نوشتن جویس به نورا که فکر می کند روح نورا همچون روح خودش پرآشوب است.
صرف یاد آوردن تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در می آورد؛ انگار انرژی که برای ادامه اختلاط نیاز است دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت می یابم.” (ص۴۶)
می دانی مروارید چیست و عقیق به چی می گویند؟ وقتی تو نخستین بار سلانه سلانه از آن عصرهای تابستانی دلپذیر پیشم آمدی، زیبا بودی، اما زیبایی بی حالت و بی رنگ مروارید. عشقت در من نشسته بود و حالا احساس می کنم روحم شبیه چیزی مثل عقیق است. به عبارت دیگر، سرشاراز ته رنگ ها و رنگ های عجیب ومبهم است، سرشار از انوارگرم وسایه های تند و موسیقی گنگ
کند «من در او، عاشق تصویر زیبایی این جهان بوده ام، رمزوراز و زیبایی خود زندگی، زیبایی و زوال تباری را که من کودکیش هستم، تصویرهای زلال و دریغی معنوی که درکودکی به آنها ایمان داشتم