متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان شات رمان آغوش رعد | یوتاب لطیفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YOUTAB_L
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 800
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #1
سلام عزیزان!
نام رمان: آغوش رعد
نام نویسنده: یوتاب لطیفی
ژانر: #فانتزی
خلاصه: من، سارا پورتمن، یک دختر ایسلندی معمولی هستم. اما بخش عجیب ماجرا، آمدن رعد است. و دردسرهایش!
در این تایپک قسمت‌های جذاب و زیبای رمان آغوش رعد قرار داده می‌شه.
 

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #2
گرمای دستان سپیدش و بوی خاک باران‌خورده ای که همیشه می‌دهد، ثابت می کند که او تور است. چشمانش رنگ گل فراموشم مکن است، رنگ دریای تیره، رنگ آسمانی که دلش گرفته است. مردمک‌هایش می‌رقصند و آخر در صورت من ثابت می‌مانند. بالاخره خشم به من غالب می‌شود و می‌گویم:
- عوضی! خیلی بیشعوری! یه ساله منو اینجا کاشتی که چی؟ می‌دونی چقدر جزییات چهره‌ات رو مرور می‌کردم که یادم نره؟ هان؟ می‌دونی چقد افسرده شدم؟ چقدر چشم‌ام به در خشک شد؟
آخرش طاقت نمی‌آورم و فریادهایم به هق‌هق بدل می‌شود. او هیچ نمی‌گوید؛ اما لبخند دردمندش از هر حرفی در دنیا معنی‌دارتر است. نم اشک در دو گل فراموشم مکنی که جای مردمک دارد برق می‌زند. یک لحظه احساس عذاب وجدان می‌کنم؛ من که نمی‌توانم از او انتظار داشته باشم به همین زودی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #3
ضربه‌ای ناغافل به سر تور می‌خورد. یکی هم به سر من و فقط سیاهی... .
***
چشمانم را آهسته باز می‌کنم. دیگر در آزگارد نیستم. حالا در اتاقی سرخ و خاکستری هستم که عجیب احساس تنفر را در من برمی‌انگیزد. لبانم را به هم می‌فشارم و اتفاقات به یادم می‌آید. با سستی روی تخت می‌نشینم و آخی از لبانم خارج می‌شود. صدای ظریفی می‌گوید:
- حالتون خوبه؟
سرم درد می‌کند ولی چیزی نمی‌گویم. سرم را به سمت صدا برمی‌گردانم. دخترکی جوان با پوست خاکستری آن‌جا نشسته است. آه از نهادم برمی‌خیزد؛ من در قلمروی دیوان هستم و این دخترک هم احتمالا یک جور زندان‌بان است. همه‌ی این‌ها را تور برایم گفته بود. بارها به جنگ دیوان رفته بود و خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد. دخترک بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. چند لحظه بعد در باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #4
بیدار که می‌شوم سردرد شدیدی دارم؛ اما در حال حاظر آن‌قدر بدبختی دارم که به سردر توجه نکنم. ثاتیما هم این‌جاست. می‌پرسم:
- من چند روزه اینجام؟
از جوابش وحشت دارم!
- سه روز.
سه سال بر روی زمین! ولی کسی متوجه نبودم نمی‌شود. من به ندرت از خانه‌ام بیرون می‌آمدم و وقتی هم که می‌آمدم کسی مرا نمی‌دید. دوستی یا خانواده‌ای هم ندارم. از یک پرورشگاهی بیشتر از این انتظار می‌رود؟ اما حسرتم از این است که گل‌های فراموشم مکنم حالا دیگر خشک شده‌اند. ولی مگر من قرار نبود به آن‌جا برنگردم؟ لبانم را برهم می‌فشارم و لباسم را به چنگ می‌گیرم. ثاتیما ناگهان می‌گوید:
- ثریم کارم داره‌.
و بلافاصله از اتاق بیرون می‌رود. به جای او سرباز کوچک‌اندامی وارد می‌شود. سرباز کنار تخت می‌نشیند و آهسته می‌گوید:
- سلام بانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #5
یک قلم و دو سه دفتریادداشت و انبوهی کتاب. پس ثریم ما اهل مطالعه هم هست! دفتریادداشت‌ها را برمی‌دارم. گرد و خاکی روی‌شان نیست. زیرلب زمزمه می‌کنم:
- از دفترچه و کتاب‌ها تازه استفاده کرده!
دفترچه را ورق می‌زنم؛ دفترچه خاطرا است. به ثریم نمی‌آید اهل این‌کارها باشد. در صفحه‌ی آخر نوشته شده است:
- من تور رو شکست دادم! اون طلسم توی بدنش گیر افتاده! کسی هم نیست که حاضر بشه براش فداکاری کنه؛ پس اون می‌میره!
نفسم توی ریه‌ام گیر می‌افتد و پنجه‌هایم لباسم را به چنگ می‌گیرند. این همه دردسر برای یک انسان 25 ساله زیادی است! نیست؟ بارها و بارها متن را می‌خوانم. منظورش از فداکاری چیست؟ این باید یک راه نجات باشد؛ اما چگونه؟ حس می‌کنم سرم دارد منفجر می‌شود. به کتاب‌ها نگاهی می‌اندازم:
- معجون، ورد، جادوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

YOUTAB_L

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
69
پسندها
574
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
  • نویسنده موضوع
  • #6
لباس‌هایم را دوباره می‌پوشم و کتاب‌ها را زیر تخت مخفی می‌کنم. می‌دانم امروز وقتی برای خواندن‌شان ندارم، چون قرار است شکنجه شوم. حتی فکر دوباره‌ی آن طلسم‌های دردناک و فریادی که در گوشم می‌پیچد، حالت تهوع می‌گیرم. سرم را تکان می‌دهم تا شاید این فکرها از من دور شوند.
توی کاغذها انواع طلسم‌های خطرناک نام برده شده است. در حدی که حتی تصورش هم وحشتناک است! به لباسم چنگ می‌زنم و سعی می‌کنم بغضی را که در گلویم جمع شده، واپس برانم‌.
کاغذها تازه تمام شده‌اند که سر و کله‌ی ثاتیما پیدا می‌شود. سریع‌السیر کاغذها را زیر بالشم مخفی می‌کنم و سعی می‌کنم لرزش دست‌هایم را متوقف کنم. ثاتیما بدون هیچ حرفی بازویم را می‌گیرد و بلند می‌کند. می‌دانم کجا می‌رویم؛ اتاق شکنجه! جایی که هم جسم و روح من و هم جسم و روح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا