• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ابدیتوری | Mélomanie کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 947
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
لبخندی هول زدم و دست راستم را ذره‌ای بالا گرفتم و با صدای مسخره‌ای سلام کردم.
- سلام به روی ماهت خاله جان.
بلافاصله خانم میانسالی که کنار مادر ایستاده بود، بعد از این حرف به سمتم آمد و مرا سفت بغل کرد. خاله فاطمه را به راحتی میشد شناخت؛ خاله‌ی مهربان و دلسوز که همیشه هوایم داشت و احوالم را جویا بود. تنها سوالی که در سرم می‌چرخید، آن دختر بود!
حدودای پنج یا شش سال پیش بود که شوهر خاله‌ام که راننده کامیون بود، بر اثر تصادف جانش را از دست داد؛ از آن موقع خاله فاطمه با تنها پسرش مهرداد، زندگی می‌کرد.
دستم را به دور خاله پیچیدم، در این چندسال هر گاه دلم برای مادر تنگ میشد، بغل کردن خاله فاطمه، آرامش را دوباره به قلبم باز می‌گرداند؛ او بوی مادر را در تمام وجودش داشت!
- خوش اومدی خاله جان.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
و با ناراحتی و شانه‌های‌ آویزان شده ادامه داد:
- دیگه آخر دلم به سر اومد گفتم بیام یه سری بزنمو برم؛ شما هم که اصلا طرفای ما نمیاین!
مادر ناراحت دست‌ش را روی شانه خاله گذاشت و گفت:
- به خدا خیلی گرفتارم، وگرنه من هم خیلی دوست دارم بیام پیشت بشینم تا صحبت کنیم! حالا حال آقا رضا چطوره؟ تو خونه تنهاست؟!
خاله لبخند غمگینی زد و آهی کشید.
- نه دیروز بردیمش بیمارستان، دوباره قلبش درد گرفت! میخوان انتقالش بدن به تهران، گفتم بیام هم سری به تو بزنم و هم مهتابو برای این مدت که نیستم بذارم پیشتون باشه.
- من به مامان گفتم نیازی به مزاحمت برای دیگران نیست، اما گوش نمیدن، من خودم تنهایی تو خونه راحتم!
نگاهم را به دختری که حالا می‌دانستم دختر خاله‌ام است و اسم‌ش مهتاب است دادم. اما خاله فقط یک پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
لبخندی زدم و نگاهم را به مهتاب دوختم. دیگر متوجه حرف‌هایی که زده میشد نبودم، حتی رفتن خاله را هم حس نکردم؛ چشمانم فقط آن چتری‌های مشکی را می‌دید که به آن چشمان گرد زیبایی بیشتری هدیه می‌کرد. از فکر اینکه قرار است برای مدتی مدام این چهره را رو در رویم ببینم هیجان جای خون را در تمام رگ‌هایم گرفته بود.
- مهتاب جان، می‌تونی توی اتاق مهمون بمونی، اما قبلش باید یکم گردگیری کنم اتاق رو، چند وقتی هست که حتی واردش هم نشدیم، خاک برداشته.
مهتاب لبخندی زد و از جا بلند شد، کوله پشتی‌اش را روی شانه سفت کرد.
- نه خاله جون خودم تمیز می‌کنم نیازی به زحمت شما نیست.
و بعد به سمت اتاق به راه افتاد.
با نگاهم تا محو شدن‌ش میان درها بدرقه‌اش کردم. قدی بلند داشت و هیکلی نه پر و نه استخوانی؛ من و مهرداد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
لبخندی زدم و خمیازه‌ای کشیدم که صدای پچ‌پچ‌های پدر به گوشم رسید. صدای تلوزیون را بلند کردم تا مزاحم صحبت‌هایشان نباشم.
- باراد برو آماده شو تا بریم بیرون.
سرم را چرخاندم و به پدر که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. در همان لحظه صدای مادر هم که مهتاب را صدا میزد بلند شد.
مهتاب از وقتی وارد اتاق شده بود ما دیگر او را ندیدیم؛ به امکان زیاد مشغول نظافت بود.
- مرسی خاله اما من نمیام، زیاد حوصله‌ی شلوغیو بیرون رفتن ندارم.
صدای مهتاب افکارم را شکست. یک پیراهن صورتی گشاد با شلوار گشادترش به تن کرده بود و موهای مشکی‌اش را که تا روی شانه‌هایش می‌رسید، آزادنه و بی بند رها کرده بود.
مادر با ناراحتی لب پایینش را میان دندان‌هایش گرفت.
- یعنی تنهایی بذاریمت تو خونه؟!
- منم خونه می‌مونم.
با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
همانطور که سعی در نشان دادن بی‌تفاوتیم داشتیم چشمانم را چرخانم به روی چهره‌ی مهتاب‌‌‌؛ یک تای ابرو بالا داده بود و با خنده‌ای که سعی در کنترلش را داشت سری به نشانه تاسف تکان داد.
چند دقیقه‌ای میشد که مادر و پدر رفته بودند، از همان لحظه اول مهتاب دوباره به اتاق هجوم آورده بود.
بدون آن که حتی به صفحه تلوزیون نگاه کنم و محتوایش را بسنجم تند تند کانال‌ها را عوض می‌کردم؛ تمام سلول‌های مغزم دست به دست هم داده بودند تا راهی برای هم‌نشینی با آن دخترک پیدا کنند. با فکری که در سرم آمد لبخندی کنج لبم نشست. کنترل را روی مبل پرت کردم و به سرعت به سمت آشپزخانه به راه افتادم. در یخچال را باز کردم، اما هر چه بیشتر به محتوایش خیره می‌شدم، کمتر به نتیجه‌ای می‌رسیدم. تخم‌مرغ‌ها بیشتر از هر چیزی برای شام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
لبخندی به رویش زدم و همانطور که صندلی را تعارف می‌کردم گفتم:
- منم چیز خاصی درست نکردم!
خندید و پشت میز نشست. به وضوح پیدا بود که برق چشمانش از قبل بیشتر شده!
- از بس پسرا تنبلن، حتی برای آب خوردن هم زحمتی به خودشون نمیدن، باید بیاری بدی دست‌شون!
نیم نگاهی به من انداخت و تند تند ادامه داد:
- البته منظورم شما نبودیدا! شما همچین آدمی نیستید!
آرام خندیدم.
- حرفتونو زدین دیگه! هرچند من ناراحت نشدم.
چون من دخترم! شایدم فقط ذهنم دختره...
- شما دستپخت خیلی خوبی دارید!
لبخندی زدم و سری از نشانه غرور تکان دادم.
- اینکه فقط یه املته.
خندید؛ با خندیدنش تمام دندان‌هایش به مانند مروارید‌های سفیدی نمایان شدند، و او چقدر زیباتر دیده میشد با این خنده‌ی دیوانه کننده!
- وقتی یه املت ساده انقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
با اتمام شام و جمع کردن میز، مهتاب اصرار بر این کرد که خودش ظرف‌های کثیف را بشوید، من هم که نه حوصله ظرف شستن داشتم و نه نقشه‌ام با موفقیت پیشرفته بود، با تصمیم‌ش موافقت کردم.
توی پذیرایی نشسته بودم اما تمام حواسم معطوف فردی بود که درون آشپزخانه مشغول بود.
دستکش‌ها را از دستش در آورد و از آشپزخانه خارج شد. با دیدن نگاه من ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مشکلی پیش اومده؟!
با تعجب سری تکان دادم و گفتم:
- نه، چه مشکلی؟!
- نمی‌دونم، تمام مدت داشتید به من نگاه می‌کردید گفتم شاید مشکلی بوده باشه!
و باز هم مرا جمع بست!
- فقط داشتم به زیبایی خلقت نگاه می‌کردم، نه تو!
کلمه‌ی «تو» را با تاکید بیان کردم. با این حرفم گونه‌هایش به سرخی زد. با دیدن خجالت‌ش لبخندی ناخودآگاه به روی لب‌هایم نشست که باعث شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
بدون هیچ ممانعتی کنارم نشست و گفت:
- از چی مثلا؟
لبخندی زدم و با هیجانی مصنوعی گفتم:
- زندگیم!
در چهره‌اش با نگاهم جستجو کردم اما فقط یک حالت افسوس را می‌دیدم و این یکم مرا ناامید می‌کرد!
- مگه توی زندگی تو چیز جالبی هم هست که من ندونم؟
اعتماد به نفس خودم را حفظ کردم، امکان اینکه حرف‌هایم را باور کند صفر در هزار بود!
- تو که می‌دونی من عاشق مامانمم و اونو با دنیا عوض نمی‌کنم؟
- نه!
با ناامیدی به چهره‌ی بی‌تفاوتش نگاه کردم. نفسم را با هرس بیرون فرستادم و ادامه دادم:
- حالا که می‌دونی! به هر حال... من حاضرم به جون مامانم قسم بخورم که حرف‌هام حقیقت دارن! و باید قول بدی که نه به من می‌خندی و نه حرف‌هام رو نادیده می‌گیری!
- باشه فهمیدم، می‌خوای حقیقتو بگی، منم باور می‌کنم.
لبخندی زدم و شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
- تو گفتی حرفمو باور می‌کنی!
با اخم و قیافه‌ای حق به جانب دستی در هوا تکان داد و گفت:
- ولی تو هم نگفتی که می‌خوای فانتزیاتو برام تعریف کنی تا منو کنار خودت نگهداری، آقا باراد!
خنده‌ام گرفت از اینکه قصدم را فهمیده بود، از طرف دیگر خجالت زده هم شدم!
- این‌ها فانتزیای من نیست، چیزهایی ِ که حتی خودمم هنوز کامل درکشون نکردم! حالا می‌ذاری ادامشو بگم؟!
شانه ای بالا انداخت که من نفس راحتی کشیدم و بعد از تکیه دادن به پشتی مبل، بدون توجه به آنکه حرفم را باور می‌کند یا نه، شروع کردم به ادامه دادن.
- دکتر گفت که اگر توی خواب حمله قلبی اتفاق نمی‌افتاد امکان زنده بودنش زیاد بود، اما چون موقع خواب سکته زده بود، فوت کرد! از اون روز دیگه زندگی برای من چرتو بدون هیچ معنی‌ای سپری میشد، بابا گاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
چشمانش را با تمام کردن جمله‌ی آخرم ریز کرد و با شکاکی نگاهم کرد، اما در کمال تعجب هیچ نگفت.
تصمیم گرفتم دیگر تا آخر صحبت‌هایم نگاهش نکنم، از حالت نگاهش کامل میشد فهمید که در دل چقدر دارد مرا مسخره می‌کند!
- خب دیگه... به همین دلیل من تصمیم گرفتم از پنجره بپرم بیرون، این کار همیشگیم بود، چون با باز کردن در یه سروصداهایی می‌شدو می‌فهمید دارم میرم بیرون! اون موقع که دیگه ساعت یکو خورده‌ای بود، اگه بابا می‌فهمید دخترش تنهایی ساعت یک شب بیرون زده بود و توی خیابون‌ها قدم میزد... دیگه فک نکنم نیازی به توضیح دادن اضافه باشه! البته من تمام لباس‌هامو پسرونه انتخاب می‌کردم تا کسی مزاحمم نشه! اون شب هیچ چیز غیرعادی حس نمیشد، همه چیز نرمال بود تا اینکه من قصد برگشت کردم. قصد کردم با کلید در حیاطو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا