- ارسالیها
- 6,098
- پسندها
- 43,823
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
لبخندی هول زدم و دست راستم را ذرهای بالا گرفتم و با صدای مسخرهای سلام کردم.
- سلام به روی ماهت خاله جان.
بلافاصله خانم میانسالی که کنار مادر ایستاده بود، بعد از این حرف به سمتم آمد و مرا سفت بغل کرد. خاله فاطمه را به راحتی میشد شناخت؛ خالهی مهربان و دلسوز که همیشه هوایم داشت و احوالم را جویا بود. تنها سوالی که در سرم میچرخید، آن دختر بود!
حدودای پنج یا شش سال پیش بود که شوهر خالهام که راننده کامیون بود، بر اثر تصادف جانش را از دست داد؛ از آن موقع خاله فاطمه با تنها پسرش مهرداد، زندگی میکرد.
دستم را به دور خاله پیچیدم، در این چندسال هر گاه دلم برای مادر تنگ میشد، بغل کردن خاله فاطمه، آرامش را دوباره به قلبم باز میگرداند؛ او بوی مادر را در تمام وجودش داشت!
- خوش اومدی خاله جان.
-...
- سلام به روی ماهت خاله جان.
بلافاصله خانم میانسالی که کنار مادر ایستاده بود، بعد از این حرف به سمتم آمد و مرا سفت بغل کرد. خاله فاطمه را به راحتی میشد شناخت؛ خالهی مهربان و دلسوز که همیشه هوایم داشت و احوالم را جویا بود. تنها سوالی که در سرم میچرخید، آن دختر بود!
حدودای پنج یا شش سال پیش بود که شوهر خالهام که راننده کامیون بود، بر اثر تصادف جانش را از دست داد؛ از آن موقع خاله فاطمه با تنها پسرش مهرداد، زندگی میکرد.
دستم را به دور خاله پیچیدم، در این چندسال هر گاه دلم برای مادر تنگ میشد، بغل کردن خاله فاطمه، آرامش را دوباره به قلبم باز میگرداند؛ او بوی مادر را در تمام وجودش داشت!
- خوش اومدی خاله جان.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر