• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ابدیتوری | Mélomanie کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 946
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
سری تکان داد و خیلی محکم گفت:
- نه!
با دهنی باز از ذوقی که کور شده بود نگاهش کردم. الان باید از این اوضاع خجالت زده می‌شدم؟!
- خیلی بی ذوقی!
شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
- درسته باور کردن این فانتزیت یکم سخته، اما خب جالبو سرگرم کننده بود!
با ناراحتی به چشمانش نگاه کردم و سعی کردم طوری نگاهش کنم که از نگاهم بفهمد که واقعیت‌ها را می‌گویم.
آهی کشیدم.
-از اون روز من تغییر کردم، هم از نظر روحی و هم جسمی! همینطور که الان می‌بینی من یه پسر به اسم بارادم، در صورتی که قبلا یه دختر بودم به نام باران!
- یعنی یهویی تغییر جنسیت هم دادی؟
با لبخندی از هیجان اینکه باور کرده است سری به نشانه تایید تکان دادم. اما نگاه‌ش این را نمی‌گفت.
- انگار من لحظه ورودم به خونه و خوابیدنم رو یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
- می‌دونم توی ذهنت داری منو یه دروغگو می‌بینی که قصد جلب توجه داره، اما من هرچیزی که گفتم حقیقت داشت، کاش حداقل ذره‌ای باور می‌کردی!
آرام خندید و همانطور که وارد اتاق میشد گفت:
- شب بخیر.
چند لحظه‌ای خیره به در بسته شده‌ی روبه‌رو ماندم. شاید دروغ نگفته باشم، اما قصد جلب توجه را که داشتم! اصلا چرا من باید توجه او را متمرکز خودم کنم؟! یا او چه دارد که با وجود آنکه چند ساعت بیشتر از آشناییتمان نمی‌گذرد، من دائم اسمش در سرم می‌پیچد و با نگاهش قند در دلم آب می‌شود؟!
آهی کشیدم و بی‌حوصله به تختم پناه آوردم. ذره‌ای خوابم نمی‌آمد، فقط و فقط یک جفت چشم مشکی را روبه رویم می‌دیدم یا لبانی که لبخند زیبایی را هدیه‌ی روح و روانم می‌کرد؛ لبخندی به سقف خالی زدم چشمانم را بستم تا تصوراتم از آن دختر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
سکوت خانه را برداشته بود، فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود که در این میان اعلام حضور می‌کرد. با دیدن مادر پشت میز ناهارخوری در آشپزخانه، که درگیر چرت زدن بود، لبخندی روی لبم نشست. ساعت هشت و سی دقیقه‌ی صبح بود و مادر همیشه از ساعت هشت، تا نه را در آشپزخانه چرت میزد. بدون هیچ سروصدایی به سمت چایی ساز رفتم و استکانی چای برای خودم ریختم و آرام آرام از آشپزخانه خارج شدم.
یک قلپ از چای را خوردم که داغی‌اش باعث بی‌حسی زبانم شد، کمی چهره‌ام را در هم کشیدم و آهی سر دادم.
- چی‌ شده که داری آه می‌کشی؟
سرم را خم کردم و به مهتاب با آن لباسش که مثل دیروز شلو ول و گشاد بود نگاه کردم. چشمان او هم ذره‌ای پف داشت، شاید او هم مثل من دیشب را نخوابیده! اما چرا؟!
- هیچی، مهم نیست.
روی مبل سه نفره کناری‌ام نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
این حرکت چه معنایی دارد؟! یعنی او هم می‌خواهد به نهوی بگوید که از من خوشش آمده؟
با این فکر لبخندی زدم و استکانی که برای مهتاب آورده بودم را مزه مزه کردم؛ دهانم با چشیدن چای شیرین شد؛ مثل آنکه انگار من حواسم نبوده و شکر در آن حل کرده باشم!
- انگار دیشب رو خوب نخوابیدی!
با این حرفم نگاهش را به رویم چرخاند و با مکثی گفت:
- آره...شاید فکرم درگیر حرف‌های تو بوده!
لبخندی روی لبم نشست. یعنی حقیقت را می‌گوید یا می‌خواهد مرا خوشحال کند؟
- خوشحالم که باور کردی!
و سعی کردم تمامی شیرینی وجودم را در لبخندی خلاصه کنم و آن را تحویلش بدهم. با دیدن لبخندم ذره‌ای سرش را کج کرد و در جواب او هم متقابلا لبخندی زد.
- من که نگفتم باور کردم!
لبخندم را نگاه‌داشتم و همانطور که دست به سینه می‌نشستم گفتم:
- اما من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,840
پسندها
44,474
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
با لرزیدن بدنم بی‌حواس و هراسان از خواب پریدم. بر تخت، روی شکم دراز کشیده بودم و چندین کتاب جلو رویم با صفحاتی باز رها شده بود. با مغزی قفل کرده و چشمانی که تا آخرین حد گشاد شده بود نیمخیز شدم. قلبم چنان سریع می‌تپید که هر آن امکان داشت از سینه به بیرون پرت شود. هنوز کامل روی تخت ننشسته بودم که چشمم به گوشی همراهم که زیر دستم افتاده بود خورد. نام احسان به روی صفحه، نمایش داده می‌شد و اطرافش رنگ‌های ملایمی به مانند شفق قطبی حرکت می‌کردند.
نفسم را با حرص به بیرون فرستادم و با یک دست چشمانم را آرام آرام ماساژ دادم. اولین بار که این موبایل زنگ خورد و من آن را برداشتم، یکی از دوستان این منِ پسرانه بود و من بعد از چند کلام به خوبی فهمیدم که نمی‌توانم با یک پسر ارتباط برقرار کنم، نه از گذشته‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا