متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه چروکیده | محسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع محسا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 433
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به‌نام نامی‌ترین نام‌ها»

کد داستان کوتاه: 451
ناظر: Dark night Dark night

نام اثر:

چروکیده
نویسند:
محسا محسا
ژانر:
#معمایی
خلاصه:
بررسی برگ برگ زندگی مردی که تا به حال جزء مردگان بوده و حالا زنده شده؛ روایت آغاز از پایان قصهٔ مردانگی! کسی که الگو بوده و قرار است رسوا شود شاید که مورد بخشش قرار گیرد، باید دید آیا حسناتش می‌توانند در مقابل سیئاتش ایستادگی کنند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mers~
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] FARNIA

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
نمی‌شود گفت همه ما مطلقاً آدم خوب یا بدی هستیم. باید به شما بگویم که ما فقط انسانیم، کسی که خطا می‌کند اما روز بعدش پشیمان می‌شود. این داستان، داستانِ یک خوبِ بد است.
سخن نویسنده:
معتقدم داستان‌های معمایی نباید ملموس و قابل حدس باشند به همین دلیل ممکن هست در پایان داستان شگفت‌زده شوید یا سرانجام شخصیت‌ها نتیجه دلخواه شما نباشد اما در هر صورت چه پایان خوش باشد و چه زهر، واقعی‌ست، خالق واقعیت هر داستان نویسنده است اما حدس زدن پایان داستان از توانایی من هم خارج است. اگر داستان به نظر شما مبهم بود مایه افتخار بنده است زیرا نوشتن داستانی معمایی لازمه گنگی بالا و ابهام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #4
(صابر)

شیراز _ ۱۴24/10/29

با چشم‌هایی منتظر به جمیعت چند صد نفری نگاه می‌کردم. همه، همهمه کنان یکدیگر را هول می‌دادند و تلاش می‌کردند جلوتر روند اما سیل عظیم جمعیت اجازه پیشروی نمی‌داد. از میان جمعیت، رو به مردی که به نظر می‌رسید از خدمه این عمارت باشد فریاد زدم:
- من از آقای سلیمی وقت گرفتم.
طوری که سعی داشت به من بفهماند چیزی از حرف‌هایم متوجه نشده ابروهایش را در هم کشید و دست‌هایش را در هوا تکان داد. با تلاش بسیار توانستم به مرد درشت اندام کنار در نزدیک‌تر شوم. صدایم را تا آن‌جایی که در توانم بود بالا بردم و گفتم:
- من از آقای سلیمی وقت گرفتم، باید ببینمشون.
مردِ هرکول‌نما سرش را جلوتر آورد و جواب داد:
- از در پشتی برو.
به این عمارت عظیم نگاه کردم، باید تمام آن را دور می‌زدم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #5
لبخندی زدم و دنبالش راه افتادم. عمارت اصلی در مرکز حیاطی سرسبز و بزرگ قرار داشت. چشم‌هایم را دور تا دور حیاط چرخواندم؛ همه چیز آرام و بی‌حرکت، بدون هیچ صدایی، این‌جا سکوت مطلق حاکم بود. درختان بزرگ و تنومند دور تا دور حیاط را احاطه کرده بودند و پرندگان آوازخوان از بین شاخ و برگ آن‌ها می‌گذشتند. پسرک در قهوه‌ای رنگی را باز کرد و راه‌روی بزرگی نمایان شد. اغراق نیست اگر بگویم این عمارت به کاخ سعدآباد دهن کجی می‌کند! روی دیوارهای راهرو تابلوهایی از مردان میان‌سال نصب شده بود. حدس می‌زدم آن‌ها اجداد استاد باشند. درحالی‌که من محو تماشای تابلوها بودم پسرک چند ضربه به دستم زد و از پایین طوری که انگار کبک به شکارچی‌اش نگاه می‌کند، می‌نگریست. پرسیدم:
- چی شده؟!
سرش را به طرف در روبه‌رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #6
اتاق کوچکی که میزی در انتهایش قرار داشت و دور تا دور آن را کمدها احاطه کرده بودند جلوی چشم‌هایم خودنمایی می‌کرد. آقای سلیمی مرد میان‌سالی که بوی سیگارش تمام اتاق را پر کرده بود، پشت میزی چوبی نشسته و درحال بررسی پرونده‌ای بود. انگار این مرد متوجه حضورم نبود. چند سرفه‌ی پی در پی من توجه‌اش را جلب کرد. سر کوچکش را که وسط آن خالی شده بود بالا گرفتم، و با لبخندی که دندان‌های پوسیده‌اش را نمایان می‌کرد گفت:
- اوه، کی اومدی پسر جان؟
درحالی‌که او عینکش را برمی‌داشت و به سمتم می‌آمد گفتم:
- چند دقیقه‌ای می‌شه.
از کنارم رد شد و گفت:
- دنبالم بیا، آقا منتظرته.
با شنیدن کلمه «آقا» اشتیاق و انتظار سلول‌های بدنم را جنباندند و من با لبخند دنبال آقای سلیمی راه افتادم. راهرو به راهرو جلو می‌رفتیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدا نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد و با نمایان شدن قامت پیرمردی عصا به دست از آن راهرو تاریک این صدا خاموش شد. صورت پیرمرد شبیه به پارچه‌ای کتان بود که زیر دست و پا افتاده و چروکیده شده است. قد بلندش بخاطر خمیدگی نصف شده بود و دست‌های پینه بسته‌اش می‌لرزید اما با این‌همه طوری عصا را در دست گرفته بود گویی آن چوب بی‌درد به پیرمرد دردمند نیاز داشت و او بود که به این دست‌های لرزان تکیه می‌کرد. بعد از 30 سال که از مرگش گذشته بود بسیار پیرتر شده، اصلاً آن مردی نیست که در عکس‌های سال 90 از او دیده می‌شد. پیرمرد لبخندی زد و چند قدم جلوتر آمد، روی تخت گرد و غبار گرفته نشست. بافت سبز رنگش روی تنش افتاده بود و از پشت می‌شد ستون مهره‌هایش را دید، ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد، نه برای این پیرمرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #8
آن‌قدر هیجان‌زده شدم که حرف‌های آقای سلیمی را نشنیدم و بنده خدا مجبور شد به بازویم ضربه بزند و بلندتر بگوید:
- آقا صابر حواست هست؟ بشین.
گیج و پریشان به آقای سلیمی و سپس به صندلی چوبی که برخلاف اشیاء این اتاق تمیز بود نگاه کردم و سپس با پاهای لرزان کمی جابه‌جا شدم و نشستم.
استاد پیر من، الگوی همیشگی و ابدی زندگی‌ام با چشم‌های مهربانش جسم پروانه شده‌ام را می‌نگریست. سرم را پایین انداختم و پس از کمی تأمل به حالت اولیه بازگشته و جویده‌جویده پرسیدم:
- می‌تونم... شرو... یعنی منظورم اینه... .
انگار آقای مهربانم متوجه اضطرابم شد که با صدای پر از آرامشش گفت:
- شروع کن بابا جان.
با چسباندن «باباجان» به پایان جمله‌اش دوباره قلب من را پریشان و بی‌قرار ساخت.
در جایم جابه‌جا شده و با نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #9
از کنار من که به‌حرکاتش نگاه می‌کردم و حرفی نمی‌زدم گذشت. در اتاق را باز کرد، رو به من برگشت و پرسید:
- نمی‌خوای بیای پسر؟
من که انگار تازه به خودم آمده بودم بلند شدم و مِن‌مِن‌کنان جواب دادم:
- بله... بله اومدم.
و این پیرمرد تازه متولد شده را همراهی کردم. ناخودآگاه با شنیدن صدای قدم‌هایش به‌یاد خاطره‌ای افتادم، خاطره‌ای حول زندگی این پیرمرد.
(امید)

تهران _ 1417/10/14

از ساختمان جام‌جم بیرون آمدم، اطراف را نگاه کردم، آلودگی هوا غیرقابل تحمل بود. ماسکم را از جیب چپ شلوارم درآورده و روی صورتم جا دادم. سرم را به عقب چرخاندم و به مجتمع شیشه‌ای جام‌جم نگاه کردم. امروز قرار بود پروفسور برای مناظره به این‌جا بیاید اما خبر داده بودند که مشکلی پیش آمده و استاد نمی‌توانند حاضر شوند، ذهن همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : محسا

محسا

نو ورود
سطح
5
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
398
امتیازها
2,603
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
چشم‌هایم را که باز کردم و روشنایی را با عدسی‌های بی‌رمقم بلعیدم، هیچ‌چیز جز آسمان آبی و سقف بی‌نهایت زمین در خاطرم ثبت نشد. تکانی به تن خسته‌ام دادم که هم‌زمان شد با درد طاقت فرسایی که از رگ‌های متورم سرم گذشت. به دست راستم تکیه دادم، دست چپم را روی سرم گذاشتم و بلند شدم. چند مرتبه در پی هم پلک زدم بلکه این حاله‌های تاریک از دیدم کنار روند. سرم را چرخاندم تا مکان و زمان را درک کنم؛ پشت ساختمان جام‌جم در عدسی چشمانم خودنمایی می‌کرد، از موقعیت آفتاب هم مشخص بود که از ظهر گذشته و من بیش از چند ساعت بی‌هوش بوده‌ام. تقلاکنان و تلوتلوخوران به سمت در پشتی مجتمع حرکت کردم، فاصله‌ی نسبتاً زیادی بود اما بلأخره پیموده شد و من به مقصود خود رسیدم. دست مشت شده‌ی آسیب دیده‌ام را به در ساختمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : محسا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا