- ارسالیها
- 229
- پسندها
- 2,333
- امتیازها
- 11,713
- مدالها
- 14
- سن
- 32
پارت۲۳
استاد مِرسا 1 (شرق لاریویر، اردوگاه جنگی خاندان بهار)
من میترسم.
استاد مرسا وارد چادر سالِن، شاهزاده بهار شد.سالن با دیدن استاد، غم دنیا رو کناری گذاشت و به پیشواز او رفت.
استاد مرسا او را در آغوش گرفت و پرسید:
- خوشحالم سرپا میبینمت پسرم. حال زخمیها چطوره؟
(حالات پیش از دیالوگ را توصیف کنید؛ با توجه به دیالوگ شخصیت چه حالی دارد خوشحال است، ناراحت است حرفهایش را با چه لحنی ادا میکند؟ میتوانید برای تثبیت ظواهر اشاره اندکی هم به شکل ظاهری شخصیت داشته باشید. مثلا با دستهای ظریفش موهای طلایی رنگش رو لمس کرد و با کلافگی جواب داد)
- زیاد خوب نیست. شما که بهتر میدونید استاد، بسیاری از سربازان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش