متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

همگانی کافه ادبیات| انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 270
  • بازدیدها 36,727
  • کاربران تگ شده هیچ

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #171
نمی دونم خوبه یا بد. اینکه عادت داشته باشی تمام یادگاری هات رو یه جایی برای خودت نگه داری. خب همیشه فکر می کردم یه روزی در آینده هر کدوم از اون یادگار ها کمکم می کنن تا تکه هایی از دلم رو که در گذشته جا مونده پیدا کنم و خودمو به خاطر بیارم. شاید به همین دلیل تمام اون چه رو که روزی برام معنی خاصی داشتن با دقت و ظرافت کنار هم توی جعبه مقوایی چیده و گوشه ی کمدم نگه داشته بودم. و امروز به سراغشون رفتم. یک گوشی قدیمی پر از پیامک هایی که روزگاری سخت منتظر رسیدنشون بودم، چند تا سر رسید کهنه پر از شعرای نو، دو سه تا بسته ی کادو پیچ که روزی درونشون هدیه ای جا گرفته بود، یه کارت پستال کوچیک با دستخط پدرم روش، کتابی که مادرم تو سیزده سالگیش هدیه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #172
وقت هایی هست که جا می مانی پشت در های بسته، پشت دیوار های سنگی در فصلی سرد و سیاه و تاریک. وقت هایی هست که تنهایی، ابری می شود و تمام آسمان دلت را می پوشاند. که بی قراری موریانه ای می شود و ذره ذره آرامش دقیقه هایت را می جود. که انگار تمام آرزو هایت را می بین که نقش بر آب شده اند و تو مانده ای در دل یک مرداب راکد. وقت هایی هست که کشتی امیدت به گل می نشیند و وجب به وجب آب از سرت می گذرد. که هر چقدر هم چشم هایت را می شویی جز دریغ و حسرت و غم های ته نشین شده در نگاهت چیزی نمی بینی. آن موقع است که باید گوشه ای بنشینی و دلت را گرم کنی به صبوری. باید صبوری کنی تا یا در ها باز شود و دیوار ها بریزند، یا راهی، نوری پیدا کنی و باز از نو زندگی کنی. فقط کمی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #173
عجیب است. عجیب که همیشه همه جا هستی. از خواب که بیدار می شوم پشت پرده، کنار پنجره می بینمت. با آفتاب سر می خوری و داخل اتاق روی صندلی می نشینی. با هر مشت آبی که به صورتم می زنم در آینه نگاه می کنم و می خندی. کنار بساط صبحانه می نشینی و با من چای می خوری. موقع تماشای تلویزیون مدام از جلوی چشمانم رد می شوی و حواسم را با خودت پرت می کنی. کتاب که می خوانم صدایت مدام در گوشم نجوا می کند. وقت کار، هزار خاطره ی دور و نزدیک را به یاد من می آوری. غروب ها گاهی بغض می کنی. گاهی سرخوش لبخند می زنی. همه جا هستی. در متروی شلوغ، کنار اتوبوس خلوت. در آرامش صدای قمری ها و جیغ و داد گنجشک ها. همراه سوز سرد زمستانی و روبروی گرمای مطبوع...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #174
این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی. تا می رسی به من تمام خاطرات کهنه ات سر باز می کند و یاد گذشته رهایت نمی کند. وقتی... از هرچه بگویم بی فایده است. اصلاً زمستان یعنی همین. یعنی همین که پایت سر خورد و افتادی دیگر کسی نیست که بلندت کند. یعنی تا چشم هایت را نبندی تا خوابت نبرد، کسی به دیدارت نمی آید. و تمام شب را هم که بیدار بمانی و تمام سال را هم، کسی که باید باشد نیست. این روز ها حالم را فقط تویی که نمی فهمی و دست بر قضا انگار همه چیز به تو بستگی دارد. پس تا دیده نشده، از همان راهی که تا به حال نیامده ای به دیدارم بیا.​
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #175
اول دسته کلیدم را گم کردم. بعد شماره ی عابر بانکم را فراموش کردم. بعد هم کارت عابر بانک و گواهی نامه و دفترچه بیمه رو نمی دونم کجا جا گذاشتم. کیف پولم که اصلاً غیب شده و من نمی دونم گوشی موبایلم... من تلفن همراه داشتم؟! نداشتم! شاید داشتم. اما چرا هیچ شماره ای یادم نمیاد. اینارم که میگم نمی دونم از کجا شنیدم. وگرنه من نه دسته کلید یادم مونده و نه اصلاً می دونم عابر بانک به چه دردی می خوره. راستش اصلاً بلد نیستم با این دستگاه ها کار کنم. نه اینکه بلد نباشما، انگار یادم رفته. حالا اینا مهم نیست. من خونمون هم گم کردم. نمی دونم اصلاً اینجا کجاست. غریبه ها رو نمی شناسم. همینایی که روبروی من...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #176
من آماده ام. آماده برای متوقف کردن ساعت ها و خواباندن خاطرات. برای کندن نقاب لبخند های کم رنگ. برای داشتن تمام زندگی ام بدون تو، تمام زندگی ام بدون من. برای چشم بستن روی نگاه آینه و گوش بستن روی صدای باران. آماده ام برای غریب شدن و غریبه دیدن. برای عبور از کنار موج موج دلتنگی و ابر ابر بغض گلوگیر. که فاتحه ای بخوانم برای تمام آرزو هایی که بی سوال و بی گناه در هوایت بی نفس شدند. همه ی این ها یعنی دوستم نداشته باشی، دوستت نداشته باشم و آب هم از آب تکان نخورد. اما دروغ چرا، تکان می خورد. در قلب من تکان می خورد. در قلب لب پر شده ی بی درمانم. که می گیرد از این همه نبودن تلمبار شده ات در خانه. وقتی بی قراری ام را ساعت ها قدم می زنم، وقتی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #177
مادر عادت داشت همه ی کارهای روزانه اش را یادداشت کند. چیزهایی که می خواست بخرد، کارهایی که باید انجام می داد و حتی تلفن هایی که می خواست بزند. من هم از سر شیطنت، همیشه سعی می کردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم. فقط برای اینکه در تنهایی اش و درست در یک لحظه ی معمولی که انتظارش را ندارد او را بخندانم. مثلاً اگر در لیست تلفن هایش نوشته بود زنگ به دایی جان، من جلویش می نوشتم ناپلئون. می شد زنگ به دایی جان ناپلئون! یا در لیست خرید نوشته بود خرید شیر. قبل و بعدش یک بچه و آفریقایی اضافه می کردم که بشود خرید بچه شیر آفریقایی! یا بار دیگر زیر لیست کارهای مهمش نوشته بودم: پیدا کردن یک عروس پولدار برای پسر گلم! خلاصه هر بار بعد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #178
به من دروغ بگویید حالا که مفهوم حقیقت تحریف شده. لطفاً کمی برایم هذیان و خیال ببافید اگر مرا کمی از آنچه هست دور می کند. برایم از قهرمان ها، از انسانیت ها، از نجات ها و از معرفت ها بگویید. من باورشان می کنم. قول می دهم روحم هم از این ماجرا خبر دار نخواهد شد که کاسه ای زیر نیم کاسه است. قول می دهم نفهمم که عاقبت یک روز آدم ها آخ این آدم ها غلت می زنند و روی دیگرشان را نشانم می دهند. من حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز دشمنی شان را با چنگ و دندان نشانم نداده اند. حتماً دوست می نامم آنهایی که هنوز خواب آرامم را نا آرام نکرده اند. به من دروغ بگویید. حالا که راستش تحمل حقیقت را ندارم. حقیقت هایی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #179
به گمانم آلزایمر گرفته ام. آخر رنگ چشم هایت را به یاد نمی آورم. و لبخند های گاه و بی گاهت را هم. و اخمی که ابروانت را گره می انداخت. صدایت فراموشم شده. حتی دیگر یادم نمی آید که چندمین روز پاییز، سالروز تولدت بود. یا اولین باری که تو را دیدم چند شنبه بود و هوا ابری بود و دوره گردی آکاردئون می زد. راستش از تو بیشتر نبودن هایت را به خاطر می آورم. با صد ها شکل و بهانه که هر بار هم چه هنرمندانه می تراشیدی و تیز و برنده در قلب من فرو می کردی. در کنار یک مشت اما و اگر و شاید بی خاصیت که لا به لای نیامدن هایت گم می شد. فکر کنم تمام خاطراتم از تو به همراه چشم انتظاری های واهی، دانه به دانه روی همین نیمکت کهنه جا ماندند و گم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

Atousa

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,160
پسندها
7,043
امتیازها
24,673
مدال‌ها
16
سن
27
  • #180
زندگی ما آدم ها پر از کلمه ی ای کاش است. ای کاش چند سال زودتر به دنیا می آمدم. ای کاش دانشگاه قبول می شدم. ای کاش فلان ماشین یا فلان خونه مال من بود. ای کاش وزنم کمی بیشتر یا کمی کمتر بود. ای کاش قدم کمی بلندتر یا کمی کوتاه تر بود. ای کاش آن روز یادم نرفته بود در خانه را قفل کنم. ای کاش عینکی نبودم. ای کاش به حرف هاش گوش می کردم. ای کاش به روزهای خوش کودکی بر می گشتم. ای کاش برای ماندنم کمی اصرار می کرد. ای کاش مادربزرگم هنوز زنده بود تا دستانش را ببوسم. ای کاش ... ای کاش... ای کاش در لحظه های کوچک و بزرگ زندگی کسی بود که راه را نشان ما می داد و «ای کاش» برای همیشه از تمام فرهنگ نامه های...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Atousa

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا