- ارسالیها
- 993
- پسندها
- 5,064
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 17
- نویسنده موضوع
- #11
مامان یه نگاه معنادار به من انداخت از اونا که میگفت: «با اعصاب من بازی نکنا»!
- سودابه من از ساعت 2 همینجور در اتاقتم به من چه رفتی داخل درم بستی! اگر اینبارم بیدار نمیشدی دیکه صدات نمیزدم!
در همین حین صدای شکم مبارک بلند شد که من گشنمه!
- من گشنمه!
مامان لبخندی زد و گفت:
- قبل تو شکمت خبر داد! پاشو برو حموم بعدش بیا یهچیز بخور!
پاشدم رفتم حموم و شستم و روفتم و بعد دوساعت حاضر و آماده نشستم جلو مامان!
مامان به سر تا پام نگاهی انداخت و تاییدو داد و گفت:
- آفرین همینقدر خانومانه! از غذام خبری نیست. میریزی روی خودت حالا بیا و جمعش کن.
نگاهش کردم و خندیدم گفتم:
- دستت دردنکنه مامان!
به جاش یهدونه کیک خوردم و رفتم توی ماشین منتظر مامان شدم.
مامان قرار بود از اینجا بره...
- سودابه من از ساعت 2 همینجور در اتاقتم به من چه رفتی داخل درم بستی! اگر اینبارم بیدار نمیشدی دیکه صدات نمیزدم!
در همین حین صدای شکم مبارک بلند شد که من گشنمه!
- من گشنمه!
مامان لبخندی زد و گفت:
- قبل تو شکمت خبر داد! پاشو برو حموم بعدش بیا یهچیز بخور!
پاشدم رفتم حموم و شستم و روفتم و بعد دوساعت حاضر و آماده نشستم جلو مامان!
مامان به سر تا پام نگاهی انداخت و تاییدو داد و گفت:
- آفرین همینقدر خانومانه! از غذام خبری نیست. میریزی روی خودت حالا بیا و جمعش کن.
نگاهش کردم و خندیدم گفتم:
- دستت دردنکنه مامان!
به جاش یهدونه کیک خوردم و رفتم توی ماشین منتظر مامان شدم.
مامان قرار بود از اینجا بره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.