متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه این روزها نیز می‌گذرد | مریم چیت‌سازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 1,053
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
مامان یه نگاه معنادار به من انداخت از اونا که می‌گفت: «با اعصاب من بازی نکنا»!
- سودابه من از ساعت 2 همین‌جور در اتاقتم به من چه رفتی داخل درم بستی! اگر این‌بارم بیدار نمی‌شدی دیکه صدات نمی‌زدم!
در همین حین صدای شکم مبارک بلند شد که من گشنمه!
- من گشنمه!
مامان لبخندی زد و گفت:
- قبل تو شکمت خبر داد! پاشو برو حموم بعدش بیا یه‌چیز بخور!
پاشدم رفتم حموم و شستم و روفتم و بعد دوساعت حاضر و آماده نشستم جلو مامان!
مامان به سر تا پام نگاهی انداخت و تاییدو داد و گفت:
- آفرین همین‌قدر خانومانه! از غذام خبری نیست. می‌ریزی روی خودت حالا بیا و جمعش کن.
نگاهش کردم و خندیدم گفتم:
- دستت دردنکنه مامان!
به جاش یه‌دونه کیک خوردم و رفتم توی ماشین منتظر مامان شدم.
مامان قرار بود از اینجا بره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
رفتم جلو نگاهی به نیلو انداختم که دست دوست پسرش دور گردنش بود انگار که بخواد بفهمونه من باهاشم الان!
حالا نه انگار که من خیلی دنبالش بودم بهتر که نیست و رفت از زندگیم.
نگاهم به اون دختر افتاد و قبل از هر چیز ناز گفت:
- متین جون ایشون سودابه هستن دوست مدرسه‌م؛ سودابه جون ایشونم پسر خاله‌م هست؛ متین!
نیلو هم عین نخود نپخته افتاد وسط گفت:
- دوست پسر سابقم!
چقدر افتخارم می‌کرد که دوست پسر سابقشم!
چیزی نگفتم و دستم رو برای سودابه ای که احساس می‌کردم به چشمم آشناست دراز کردم اما اون کادوی تولد نازی رو به دست داد و گفت:
- خوشبختم از آشناییتون.
رو کرد به ناز و گفت:
- عزیزم من یکم اون‌ورتر می‌شینم؛ فکر نکنم خیلی بتونم بمونم چون مامانم میاد دنبالم.
نیلو نگاهی به سودابه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
 سودابه

با تمام نصیحت‌ها گونه‌ی مامان رو بوسیدم و از ماشین پیاده شدم و دست تکون دادم برای مامان.
مامان هم با تک بوقی اعلام خداحافظی کرد و رفت.
وارد مراسم شدم و در نگاه اول فقط جشن رویایی بود که توی ذهنم تصورش رو می‌کردم.
خیلی مکان خوشگلی بود. چشمم به نازنین افتاد که کنار یک میز وایستاده بود و داشت به مهمون‌هاش رسیدگی می‌کرد.
ذوق زده از اینکه بالاخره توی تولدش بود سمش رفتم و بغلش کردم.
- نازنین جون تولدت مبارک باشه.
- وایی سودابه بالاخره اومدی دختر؟! از اومدنت داشتم پشیمون می‌شدم.
- بله بالاخره مادر گرامی رضایت دادن.
- مامانت اومد؟ دعوتش می‌کردی بیاد داخل!
- رفت بیمارستان؛ نپرس چرا تعریفش مفصله بعدا بهت میگم.
نازنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
همون‌طور که نازنین نگاه می‌کردم صدای پیام گوشیم بلند شد و پیام مامان بود که تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.
همون لحظه کنار گوشم صدا اومد:
- نیم ساعت دیگه برای رفتن زود نیست؟
به پشت نگاه کردم و باز هم پسر خاله جسور نازنین رو دیدم.
- بله؟ متوجه منظورتون نشدم!
- مادرتون گفت تا نیم ساعت دیگه میاد؛ اونو گفتم!
- شما پیامای منو می‌خونید؟ به چه حقی؟!
- به حق بلند بودن قدم و اتفاقی دیدن توسط چشمام.

چیزی نگفتم و سر تکون دادم و خواستم جام رو عوض کنم که جایی بهتر از اینجا ندیدم پس با کمی فاصله در همون محدوده حضور یافتم.
این‌دفعه اومد کنارم! کنارم وایستاد و بهم خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
متین

شماره رو دادم و اونم رفت؛ با رفتاری که من ازش دیدم معلومه که به این راحتیا زنگ نمی‌زنه.
فعلا خیلی حوصله نداشتم که به زنگ زدن و این چیزا فکر کنم پس رفتم نشستم تا تولد زودتر تموم بشه و برگردم خونه.
***
سودابه
همون‌طور که به سقف اتاق نگاه می‌کردم به امشب فکر کردم.
من تا حالا دوست پسری نداشتم و تا حالا هم پسری این‌جور گیر نداده بود و حرف نزده بود.
اولین‌بار بود تجربه می‌کردم و خب یجوری بود!
بارها نیلو رو دیده بودم که دوست پسر عوض می‌کرد بدون هیچ نگرانی یا چیزی!
آخه مگه میشه همین‌جور هی رل بزنی؟! پس اون‌وقت بحث اعتماد و پایبند بودن چی؟
بیخیال فکر کردن به تموم اینا شدم چون به دردم نمی‌خورد.
اصلا به من چه من که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
شروع کردم به گشتن دنبال دوتا کتابی که مد نظرم بود.
اومدم برگردم قفسه پشت سرمو نگاه کنم که اون‌جا دیدمش و به شدت از دیشب تا الان
عاصی شدم از دست این بشر!
- بله؟ امری دارید؟
- سلام زیبا. نه چه امری عرض دارم؛ می‌تونم به خوردن یک چای یا قهوه مهمونتون کنم؟
- نه!
پسش زدم و رفتم سمت دیگه کتاب‌خونه که حس کردم پشت سرم راه افتاده دوباره.
پس به جای رفتن به سمت دیگه وسط راه در خروج رو گرفتم و اومدم بیرون.
- سودابه خانم میشه لطفا دو دقیقه گوش بدید؟
برگشتم نگاهش کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
می‌خواستم با کسی که تو این‌چیزا استادتره یعنی نیلو خانم حرف بزنم
اما منصرف شدم.
بالاخره قبلا دوست پسر نیلو بوده و ممکنه از سر حسودیم که شده بگه نه دوستی نکن و از این حرفا!
دیگه حوصله فکر کردن نداشتم فیلمم رو آوردم و پلی کردم و شروع کردم به دیدن.
نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که مامان در زدن و من گفته اومد داخل و گفت:
- ما داریم می‌ریم دنبال بابات؛ تو خونه تنهایی مواظب خودت باش در روی غریبه‌ها هم باز نکن.
خندیدم و گفتم:
- مامان مگه من بچه‌م که اینو میگی؟ ولی چشم حواسم هست.
مامانم با گفتن آفرینی صحنه رو ترک کرد و رفت.
همون لحظه زنگ گوشیم به صدا در اومد با نگاه کردن به صفحه دیدم که نازنین هست.
روی دکمه سبز زدم و گذاشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
دیدم که متین جلو دره.
وقتی که دید دارم نگاهش می‌کنم یه لبخند زد و پلاستیکی که دستش بود رو آورد بالا گفت:
- ببین برات قهوه آوردم؛ برگشتم روی همون شاخه خودم.
اون همین‌جور حرف میزد و من با ترس اطرافو نگاه می‌کردم که یه‌وقت کسی نبینه.
متین یهو یه دست جلو صورتم تکون داد و گفت:
- کجایی؟ دارم برای کی حرف می‌زنم؟
طلبکار نگاهش کردم و گفتم:
- به من چه؟ روی هر شاخه‌ای می‌خوای بری برو فقط الان از اینجا برو که ممکنه کسی ببینه!
سری تکون داد و با همون لبخند اولش پلاستیکو سمتم گرفت و گفت:
- حداقل پلاستیکو از دستم بگیر؛ برای تو خریدم.
نمی‌دونستم چیکار کنم برای همین گرفتم و گفتم:
- بیا گرفتم حالا لطفا زودتر از اینجا برو ممکنه کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
یه نگاه از آینه به خودم انداختم. نمی‌دونم چرا قلبم می‌لرزید؛ احساس ترس منو گرفته بود.
همه‌ش می‌گفتم اگر مامان متوجه بشه چی؟ یا اصلا کار درستیه دوستی اونم با یه پسر؟! آخه من که تا حالا تجربه نداشتم. از طرفی من که اصلا علاقه‌ای به متین ندارم فقط صرفا برای اینکه فراموش کنم

تو خونه مجبورم چیا رو تحمل کنم می‌خوام باهاش دوست بشم تا شاید خیلی به این چیزها فکر نکنم.
دیدم اگر بخوام خودم رو بازخواست کنم خیلی اذیت میشم پس سعی کردم به درستی یا نادرستیش فکر نکنم و بذارم زمان مشخصش کنه!
بارها مامانم هشدار داده بود و نصیحت کرده بود که اینکار درست نیست اونم توی سن کمی مثل هفده سالگی اما خب یکی نیست بگه مگه خودتون می‌ذارین؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا