متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی مثنوی گرگ‌نامه

  • نویسنده موضوع فاطمه مقدم
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 781
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
1609461773038764715.jpg

اُف از این دوران بی‌معیار ما
تُف بر این دنیای نکبت‌بار ما
گر چه انسان از بَدی خیری ندید
پس چرا با اشتیاق آن را گزید؟
ای مُروت از جهان کِی گم شدی
کِی نهان از دیدهٔ مردم شدی؟
دستگیری از ضعیفان ، باب نیست
هیچ چیزی چون شرف ، نایاب نیست
دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟
نیمی از تو ، نیم حقّ دیگری است
گر تو را بیش از تو ، حاصل شد زری
باقی آن هست ، سهم دیگری
« بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان
کز فلان ابن فلان ابن فلان »
روزگار ِ قحط انسانیّت‌ است
آدمی از کار خود ، در حیرت است
قرنِ اشک و قرنِ آه و قرنِ خون
قرنِ مقبولیت جهل و جنون
ذاتِ حق ، از خلقتِ انسان خجل
از سیاهی‌هایمان شیطان خجل

#بهرام_سالکی
 

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
1031604160-samatak-com.jpg
ای که دائم می‌کنی حیّ صلات
گاه گاهی هم شتاب اندر زکات
حاصلت ، این باید از تسبیح و دلق
رکعتی بر خالق و نانی به خَلق
دل به بازار و تَـنَت اندر سجود
از چه می‌سازی پلی آن سوی رود؟
لاف آزادی و پا در سلسله؟
زن نشد با خواب دیدن حامله!
گر که شیطان ایستاده پشت در
پنجره بستن ، کِی‌ات دارد ثمر
اشکِ ما بر دین ، نه از دلسوزی است
گریهٔ طفل ، از برای روزی است
کار کردند و نکردندی ریا
ما ریا کردیم بر نا‌کرده‌ها
ارث و عاداتی‌ است ، دین و مذهبت
شد به تقلیدی ، هدر روز و شبت
شادمان هستی که آخر یافتی
شاد شو ، روزی اگر دریافتی
کِی به خانه ، جُز به قدر روزنی؟
دیده از خورشید بیند روشنی
وصله‌ها بر جامهٔ دین ملحق است
از ریا ، بازار دین پُر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
nody-فیلم-نقاشی-شتر-1620019223.jpg
عیب اُشتر را به او گفتند فاش :
گردنت کج هست ، فکر چاره باش
گفت : در اندامم از بالا و پست
منصفی گوید ، کجایم راست هست؟!

‎‏

#بهرام_سالکی
 

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
85916_142 (2).jpg
هر کسی با دیگ گردد همنشین
پس ، سیاهی باشد او را بر جبین
هر چه جامه پاک‌تر باشد تو را
لکّه برآن هست چون شمس الضحی

#بهرام_سالکی
 

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
nody-پسر-تنها-و-غمگین-1626846447 (2).jpg
مردِ رندی بر لب دریا نشست
کاسه‌ای از ماست ، بگرفتی به دست
کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را
کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا
گاه گاهی آب را هم می‌زدی
تا کند صافش ، دمادم می‌زدی
ابلهی گفتش : چه می‌سازی بگو؟
گفت : دارم بحر ِ دوغی آرزو!
می‌زنم دوغی به کام تشنگان
تا که هر تشنه خورد جامی ازآن
هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ ش*ر..اب
در سفیدی و طراوت چون سحاب...

#بهرام_سالکی
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
9108720_617.jpg
مردِ ابله گفتی‌اش : ای با سخا!
کاسه‌ای هم کُن ز احسان نذر ما
مِیل ِ دوغم در دل و خون در جگر
کُن تَـرَحُّم بر لب خشکم نگر
مرد گفتش : پس به پهلویم نشین
چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین!
ساعتی دیگر که شد وقت درو
چشمه‌ای زین دوغ می‌بخشم به تو!


#بهرام_سالکی
 
آخرین ویرایش

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
عکس-تنهایی-بدون-متن-18-Copy.jpg
مرد نادان ، محو ِ این سِحر حِلال
خود چه‌ها اندوختی اندر خیال
از قضا ، شخصی از آنجا می‌گذشت
چون که از این ماجرا آگاه گشت
گفت: این را باش! از یک کاسه ماست
بحر دوغی ساختن ، ماخولیاست
عقلتان را آب دریا شُسته است؟!
یا ز شوق ِ این همه دوغید ، م**س.ت؟
رند گفتش : من اگر چه کودنم
با خیالِ خویش ، دوغی می‌زنم
لیکن این را باش! کو بنشسته است
تا که دوغی زین میان آرد به دست
از من احمق‌تر ، تو این ابله بدان
در قیاسش ، خود ، ارسطویم بخوان


#بهرام_سالکی
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه مقدم

رو به پیشرفت
سطح
10
 
ارسالی‌ها
182
پسندها
1,151
امتیازها
6,963
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
nody-عکس-پسر-کارتونی-درحال-فکر-1630165168.jpg
هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان
چون به دریا ، کشتی بی‌بادبان
ای بسا اندر سرای جانشان
خود نبودی ، عقل یک شب میهمان
در جهان ، گر احمق و گول آمدند
در عوض ، بی‌باده شنگول آمدند
عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است
بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است
آدمی ، گر شرّ « مِی » کردی قبول
تا دمی آساید از عقل فضول
پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد
در زمینش ، بادِ نکبت می‌وَزَد
عقل گوید : فکر ِ فردایی بکُن
مال دنیا را تمنایی بکُن
یا بگو : آنجا چرا کَم بُرده‌ای؟
یا چرا از این و از آن خورده‌ای؟
آنقَدَر ، چون و مگر آرد به کار
تا شود عشرت به کامت ، زهر مار!
عقل ، هر جا خیش خود را افکَـنَد
نخل ِ شادی را ز ریشه برکَـنَد


#بهرام_سالکی
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا