لبخند دخترک که مُرد
تمام گلهای خانهشان پژمرد
بر قلب بیپناهش نقش بست صدها زخم
نامردیها هم کردند کمر او را خم
نگرفت دستان سردش را کسی
شد تنها و افسرده بدون بودن با کسی
دخترک مانده است تنها، در کنج تاریکی خانه
آه و ای وای بر حال زار این دختر درمانده
صدها حرف شنید از آنان که بود اسمشان دوست
امّا اکنون از حرفها نقشِ زخمها بر قلب اوست
هر گوشه این شهر دردیست از خاطره
هر طرف که مینگرم یاد گذشتهایست که برایم قاتله
در دیدگانم چهرهی شهر تاریک است
آری، خیابانها و کوچهها در نظرم تکراری و باریک است
خو کرده ام به اشعار عاشقانه
تو نیستی اما من میسازم برایت ترانه چه جاودانه
نرسیدن به وصال تو شد سخت
عطر تو دیگر نبود تا کند خیال مرا تخت؛
امّا از نبودنت ساختهام وصالی شیرین
وصالی با بهترین یار دیرین
باز دانههای مروارید بر گونهام لغزید
قلب من بوی نبودنت را که فهمید لرزید
چشم دوختم به ماه کامل شدهی آسمان
خون بارید از دیدگانم؛ امّا نبودی که کنی زخمهایم را پانسمان
بغض در گلو میدود
اشک مار میشود و میخزد
به گونههایم نیش میزند
به لبهایم چنگ میزند
میلرزند و میلغزند تا که طغیان میشود
درد، قلب را سیلی میزند؛
امّا صیحهی درونم محتقن،
میکند تمام تنم را متعفن
اگر روح را الکی نباشد
چگونه پس از زخمها درمان شویم؟
چگونه پس از رنجها مداوا شویم؟
آدمی را نیاز به چیزیست
تا اضافههای زندگانیاش را از او بگیرد
باید الک شود تا زنده شود
غربال هر کس را چیز یا نفریست
و حال الک من قلم و قلبی سپید است
تنها بیسرانجام را، غم باشد
تنها دلیل حیات را، سوسوی امیدی باشد
تنها اکسیژنِ ادامه دادن را خنده باشد
تنها، تنهایمان در انزوا به خاک میروند
تنها از ما یادی بیوجود میماند
و مُشتی خاک.