متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شاعر‌پارسی دیوان سعدی

  • نویسنده موضوع SETAYESH.MO
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 289
  • کاربران تگ شده هیچ

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
غزل شماره‌ی یک

اوّلِ دفتر به نامِ ایزدِ دانا

صانعِ پروردگارِ حیِّ توانا

اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم

صورتِ خوب آفرید و سیرتِ زیبا

از درِ بخشندگیّ و بنده‌نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمتِ خود می‌خورند مُنعِم و درویش

روزیِ خود می‌بَرند پشّه و عَنقا

حاجتِ موری به علمِ غیب بداند

در بُنِ چاهی به زیرِ صخرهٔ صَمّا

جانور از نطفه می‌کُند، شَکر از نِی

برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا

شربتِ نوش آفرید از مگسِ نَحل

نخلِ تناور کُنَد ز دانهٔ خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مُشفِق

از همه عالَم نهان و بر همه پیدا

پرتوِ نورِ سُرادِقاتِ جلالش

از عظمت ماورایِ فکرتِ دانا

خود نه زبان در دهانِ عارفِ مدهوش

حمد و ثنا می‌کُند که مویْ بر اعضا

هرکه نداند سپاسِ نعمتْ امروز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #2
غزل شماره دو
ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا

از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!

قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح

مرغِ سلیمان چه خبر از سبا

بر سرِ خشم است هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف

با قدمِ خوف رَوم یا رَجا

بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست

بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا

گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف

چند کُنَد صورتِ بی‌جان بقا

آن‌همه دل‌داری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دستِ مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است

درد کشیدن به امیدِ دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرّد قَفا

هر سَحر از عشق دمی می‌زنم

روزِ...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
غزل شماره سه
روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن° در آبگینهٔ صافی

خویِ جمیل° از جمالِ روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایرِ مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا

برخیِ جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

گر تو شکرخنده° آستین° نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لُعبتِ شیرین اگر تُرُش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مردِ تماشای باغِ حسن تو سعدیست

دست° فرومایگان برند به یغما​
 

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,825
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #4
غزل شماره ۴

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را


تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را


بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را


شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را


که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را


به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را


کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را


گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را


نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را


هنوز با همه دردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FakhTeh

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,825
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #5
غزل شماره ۵

شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را


ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را


گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را


چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را


تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را


دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را


دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب
چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را


شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را


من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را


تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را


در این روش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FakhTeh

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,825
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #6
غزل شماره ۶

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را


قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را


گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را


خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را


باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را


از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت‌نما را


آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را


چشم کوته‌نظران بر ورق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FakhTeh

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,825
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #7
غزل شماره ۷

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نمانْد ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنونِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FakhTeh

FakhTeh

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,957
پسندها
41,825
امتیازها
71,671
مدال‌ها
36
  • #8
غزل شماره ۸

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را


من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب‌خوش بگفتم خواب را


هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را


من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند اِستاده‌ام نُشّاب را


مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را


وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را


امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را


گر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را


فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FakhTeh

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
285
بازدیدها
5,375

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا