داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع امین؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,304
  • کاربران تگ شده هیچ

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
وقتی 7 یا 8 ساله بودم، یک کابوس مکرر می دیدم که یکی از عروسک هایم زنده می شود، با من بازی می کند و بعد سعی می کند مرا با خودش به داخل کمدم بکشد. من ابتدا به دنبالش می رفتم داخل کمد، اما بعد او این در کوچک پشت کمد را به من نشان می داد قلبم شروع به تپیدن می کرد. نمی‌دانم آن در چیست، اما می‌دانستم که اگر از آن عبور کنم، اتفاق بدی می‌افتد. شروع به تقلا می کردم و سعی می کردم خود را کنار بکشم، اما عروسک خیلی قوی بود و شروع به کشیدن من از در می کرد. در این مرحله از رویا، من همیشه با جیغ از خواب بیدار می شدم. بدترین قسمت این بود که من وحشت شبانه داشتم، بنابراین گاهی اوقات در کنار کمد خود از خواب بیدار می شدم. هر شب قبل از خواب، از والدینم می‌خواستم مطمئن شوند که پشت کمد من دری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
وقتی من و خواهرم بتسی بچه بودیم، خانواده ما برای مدتی در یک خانه مزرعه قدیمی و جذاب زندگی می کردند. ما عاشق بازی در گوشه های غبار آلود آن و بالا رفتن از درخت سیب که در حیاط خلوتمان است بودیم.
اما چیز مورد علاقه ما یه روح بود ... میگفت که بهم بگین مامان. ما هم او را مامان صدا زدیم، چون او بسیار مهربان به نظر می رسید .
بعضی صبح‌ها من و بتسی از خواب بیدار می‌شدیم، و در هر یک از میزهای کنار تخت خوابمان، فنجانی پیدا می‌کردیم که شب قبل آنجا نبود. مامان آنها را آنجا میذاشت و نگران این بود که شب تشنه شویم. او فقط می خواست از ما مراقبت کند. در میان وسایل اصلی خانه یک صندلی چوبی عتیقه بود که آن را در پشت دیوار اتاق نشیمن گذاشته بودیم. هر زمان که مشغول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
"یک شب، وقتی با دختر2 و نیم ساله ام در خانه تنها بودیم قبل از خواب داشتیم بازی می‌کردیم و به همه عروسک های او اسم‌های احمقانه انتخاب میکردیم. نام آخرین عروسکم انتخاب کردیم و بعد پرسید: " مامان اسم اون چیه؟ من گفتم: "کی؟" عزیزم، ما که قبلا به همه عروسکا اسم انتخاب کردیم ...
با انگشتش به دیوار خالی اشاره کرد و گفت : "اون دختر کوچولو." رو میگم...
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
من یه برادر داشتم؛ یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود اما اونو از دست دادم.
ماجرای از دست برادرم این بود که ما وقتی بچه بودیم تو خونه‌ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم، ته مزرعه یه کلبه چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و به شدت تاکید میکرد که هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید
نمی‌دونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم سر اون کلبه با کسی شوخی نداشت.
حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک کلبه، رفتم تا برم برش دارم، پدرم از پنجره خونه منو دید و سریع اومد دنبالم و اونقدر منو کتک زد که از حال رفتم و بعدش گفت: "دفعه بعد حتی نزدیک کلبه شی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم پوستت رو میکنم ! "
چند بار هم مادرم اشتباهی اسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
یه شب حدود 11 شب به شدت بارون گرفت‌
من قصد داشتم که بخوابم که ناگهان در خونه کوبیده شد. شوکه شدم، چرا که خونه من بالای کوهه و خونه ای تو نزدیکی خونه من وجود نداره. وقتی درو باز کردم یه دختر نوجوون رو دیدم که کاملا خیس شده و جلوی خونه من به دنبال پناهگاهه.
چشمهای مرواریدی، لب قرمز، گونه های نرم با فرورفتگی و موی صاف و بلندی داشت.
اون یه لباس سفید پوشیده بود. من از اون پرسیدم که چی میخواد و اون گفت وقتی با دوستاش به جنگل اومده گم شده و دنبال پناهگاهه.

اون گفت كه دوستاش باید دنبال اون باشن و اون مجبوره تا پایان بارون صبر کنه‌.
از اون خواستم که به داخل خونه بیاد، من به اون حوله دادم و از اون خواستم که حموم کنه، لباس خواهر بزرگترم که خارج از کشور تحصیل می کنه رو بهش دادم. شکلات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
با دخترم Knock Knock بازی می کردیم.
چشم های من رو با پارچه ای بست و خودش قایم شد.
تا ده شمرم و کورمال کورمال دنبالش گشتم.
-هی ماریا، دستهاتو بهم بکوب..این قانون بازیه!! 'من گفتم.
-ترق ..ترق
صدای دستهاش رو شنیدم.
دنبال صدا رفتم..
-ترق..ترق
صدا از داخل اتاق بود.
لبخندی زدم و دیوار اتاق را لمس کردم.
-ترق..ترق
صدا من رو سمت کمد کشوند.
در کمد رو باز کردم و بین لباس ها دنبال دخترم گشتم.
میتونستم موهاشو لمس کنم
ناکهان صدای دخترم رو از بیرون اتاق شنیدم:
-هی مامان تو نتونستی پیدام کنی!
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #77

بعد ازینکه چشمهامو توی اون آتش سوزی از دست دادم توی بیمارستان بستری شدم،
هم اتاقی من دختر جوانی بود و این رو از صداش فهمیدم وقتی بامن حرف میزد،
صدای سرد و بی روحش گاهی اوقات من رو میترسوند،
تخت اون کنار پنجره بود و من ازش خواستم فضای بیرون رو برام توصیف کنه،
-اونها پشت پنجره ایستادن و با چشمهای تو خالی به تو خیره شدن،
تو تنها نخواهی بود چون اونا به زودی وارد اتاق میشن..
وقتی پرستار وارد اتاق شد اون دختر صحبتش رو ادامه نداد و من از پرستار پرسیدم که آیا اون دختر بیمار بخش روانی بوده؟
اما پرستار متعجب شد و جواب داد:از کی حرف میزنید؟جز شما کسی توی اتاق نبوده!
 
امضا : امین؛

امین؛

مدیر ارشد بازنشسته + کاربر قابل احترام
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
13,771
پسندها
49,333
امتیازها
96,908
مدال‌ها
158
سطح
51
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.

پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم.
نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم "مامان؟"
و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت " بله؟ "
من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن "بله؟!"
ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.
احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.

همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم و مادرم که میگفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : امین؛

ستایش؛

مدیر سرگرمی + مدیر وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
4/8/21
ارسالی‌ها
5,558
پسندها
40,794
امتیازها
80,676
مدال‌ها
74
سطح
43
 
  • مدیر
  • #79
روزهای اولی که مجبور بودم بخاطر کارم توی این کلبه ساکن شم از مترسک ته مزرعه میترسیدم. راستش احساس میکردم شبها سرش رو به سمت پنجره میچرخونه و با چشمای توخالیش بهم زل میزنه بنابراین شماره ی صاحب کلبه رو گرفتم و راجب اون مترسک پرسیدم اما اون گفت : ما هيچ مترسکی تو مزرعه نداریم
 
امضا : ستایش؛

ستایش؛

مدیر سرگرمی + مدیر وحشت
پرسنل مدیریت
مدیر تالار خانواده
تاریخ ثبت‌نام
4/8/21
ارسالی‌ها
5,558
پسندها
40,794
امتیازها
80,676
مدال‌ها
74
سطح
43
 
  • مدیر
  • #80
هیچ وقت دوست نداشتم پسرم تنها بمیره بخاطر همین بهش اجازه دادم دوستاش رو به خونه دعوت کنه
 
امضا : ستایش؛
عقب
بالا