داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 89
  • بازدیدها 1,740
  • کاربران تگ شده هیچ

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #21
اهمیتی نداشت که من چقدر مطمئنم،
هیچکس موجودی که من می‌دیدم رو نمی‌دید.
هرچقدر بیشتر درباره‌ش حرف می‌زدم
کمتر حرفم رو باور می‌کردن و فکر می‌کردن توهم زدم.
بنابراین از اصرار کردن دست کشیدم و دیگه
تلاش برای حرف زدن باهاشون نکردم.
همه‌چیز برای بقیه نرمال بود و
من هنوز اون موجودات رو می‌دیدم،
تا وقتی که کفش‌های قرمز رنگ خواهرم گم شد.
به نظر می‌رسید فقط یادش رفته کجا گذاشته یا گم شده.
اما من بارها یکی از اون موجودات رو دیده بودم که
به اون کفش‌ها زل زده، شک نداشتم کار خودشه
اما ترجیح می‌دادم با مطرح کردن دوباره‌ی این مسئله
دیوونه خطاب نشم.
بعد از یه مدت هیاهو از بین رفت و ماجرای کفش‌ها
تقریبا فراموش شد.
اما یه روز مادرم با شوک از اتاقش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #22
"تنها چیزی که درباره‌ی آینه‌ها برام عجیبه، اینه که چرا من رو نشون نمی‌دن؟"
این بزرگترین سوالم بود تا وقتی که شخصی وارد اتاق شد و از من رد شد.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #23
بعد از یه روزِ خسته کننده از سر کار به خونه برگشتم که متوجه شدم قفل در شکسته شده. با احتیاط در رو باز کردم و کلید چراغ رو فشار دادم اما برق قطع شده بود. سعی کردم با استفاده از نور گوشیم اطرافم رو چک کنم که بفهمم چی شده. به‌نظر می‌رسید یه دزدی ساده‌ست. نفس عمیق کشیدم و گوشیم رو پایین آوردم تا با تاسیسات ساختمون تماس بگیرم که با دیدن جسدِ دوست دخترم که بچه‌مون توی شکمش بود شوکه به عقب پریدم.خیلی ترسناک بود؛ یه نفر اون‌ها رو از جایی که دفنشون کرده بودم به خونه‌م منتقل کرده. با شنیدن صدای نفس‌های کسی پشت سرم چشم‌هام رو بستم.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #24
"خیلی انتخاب سختی بود که بخوام زندگیم رو ول کنم و بیام اینجا. اما حالا می‌بینم که ارزشش رو داشت، شما انسان‌ها خیلی خوب می‌ترسین".
دختر مقابلم چشم‌هاش رو بست و با تمام وجود جیغ کشید.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #25
با صدای همسرم که می‌گفت یه دزد وارد خونه شده از خواب بیدار شدم. همسرم پارسال توسط یه دزد کشته شد.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #26
به پنجره‌ی اتاقم نگاه کردم و موجود عجیبی رو دیدم. چشم‌هام رو مالیدم و دوباره به پنجره نگاه کردم اما چیزی نبود. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تا روی تختم بخوابم که اون موجود رو روی تختم دیدم.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #27
از نوشتنِ داستان ترسناکی که هیچ پایانی براش پیدا نمی‌شد خسته شده بودم، واقعا نمی‌دونستم چطوری باید به نقطه‌ی پایان برسونمش و خواننده‌ها هم منتظر یه پایانِ لایق بودن. دستام رو به میز تکیه دادم و سرم رو توی دستم گرفتم:
"هیچ ایده‌ای برای پایانش ندارم، هیچ ایده‌ای".
پلک‌هام رو به هم فشار دادم و به صندلیم تکیه دادم که چیزی کنار گوشم زمزمه کرد:
"شاید بهتر باشه از موجودِ شیطانیِ توی داستان برای کرکتر اصلی رونمایی شه و اینطوری داستان به پایان برسه".

با شوک و آروم به سمت صدا برگشتم و موجودی رو دیدم که دقیقا شبیه موجودی بود که توی داستانم بود و حالا یادم اومد چرا اون موجود رو اینطوری ترسیم کردم، من قبلا اون رو توی خوابم دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

-Atlas

سرپرست تالار عمومی + گوینده انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
26/1/22
ارسالی‌ها
8,391
پسندها
27,381
امتیازها
83,374
مدال‌ها
46
سطح
30
 
  • مدیر
  • #28
من پدر نظامی هستم و ما تو خونه های سازمانی زندگی میکردیم. خونه های سازمانی حدود 120 متر بود و یک راهرو از در خونه تا انباری داشت. کنار انباری دوتا خواب بود. ی شب که خوابم نمیبرد و داشتم سقف رو نگاه میکردم، دیدم سایه ی نفر افتاد رو سقف (همیشه چراغ راهرو روشن بود که راحت بریم تا سرویس و بیایم). اصلا برام عجیب نبود چون گفتم پدر یا مادرم دارن از سرویس میان که ی دفعه برام عجیب تر شد.
با رسیدن اون فرد به جلوی انباری، سایه روی پرده اتاق افتاد و دیدم ی آدمی قد کوتاه با پاهای کاملا پرانتزی رفت توی انباری. انقدر تعجب کرده بودم که رفتم سمت اون یکی اتاق خواب دیدم همه خوابن. با ترس اومدم تو جای خودم و فقط رومو کشیدم و خوابیدم.
فردای اون روز به اعضای خانواده هرچی براشون تعریف میکردم، بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : -Atlas

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #29
تنها بودن توی تاریکی واقعا ترسناکه. اما کاش واقعا تنها باشی.
 

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,021
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • #30
واقعا درک کردن آدم‌ها برام سخته، آخه چرا وقتی یکی رو یه صندلی تو یه بیابون تو یه خونه‌ی متروک بسته شده و
تیزیِ چاقو کنار گردنشه باید جیغ بزنه و کمک بخواد؟
 
عقب
بالا