اهمیتی نداشت که من چقدر مطمئنم،
هیچکس موجودی که من میدیدم رو نمیدید.
هرچقدر بیشتر دربارهش حرف میزدم
کمتر حرفم رو باور میکردن و فکر میکردن توهم زدم.
بنابراین از اصرار کردن دست کشیدم و دیگه
تلاش برای حرف زدن باهاشون نکردم.
همهچیز برای بقیه نرمال بود و
من هنوز اون موجودات رو میدیدم،
تا وقتی که کفشهای قرمز رنگ خواهرم گم شد.
به نظر میرسید فقط یادش رفته کجا گذاشته یا گم شده.
اما من بارها یکی از اون موجودات رو دیده بودم که
به اون کفشها زل زده، شک نداشتم کار خودشه
اما ترجیح میدادم با مطرح کردن دوبارهی این مسئله
دیوونه خطاب نشم.
بعد از یه مدت هیاهو از بین رفت و ماجرای کفشها
تقریبا فراموش شد.
اما یه روز مادرم با شوک از اتاقش خارج...
هیچکس موجودی که من میدیدم رو نمیدید.
هرچقدر بیشتر دربارهش حرف میزدم
کمتر حرفم رو باور میکردن و فکر میکردن توهم زدم.
بنابراین از اصرار کردن دست کشیدم و دیگه
تلاش برای حرف زدن باهاشون نکردم.
همهچیز برای بقیه نرمال بود و
من هنوز اون موجودات رو میدیدم،
تا وقتی که کفشهای قرمز رنگ خواهرم گم شد.
به نظر میرسید فقط یادش رفته کجا گذاشته یا گم شده.
اما من بارها یکی از اون موجودات رو دیده بودم که
به اون کفشها زل زده، شک نداشتم کار خودشه
اما ترجیح میدادم با مطرح کردن دوبارهی این مسئله
دیوونه خطاب نشم.
بعد از یه مدت هیاهو از بین رفت و ماجرای کفشها
تقریبا فراموش شد.
اما یه روز مادرم با شوک از اتاقش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.