نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,517
  • کاربران تگ شده هیچ

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #31
من با منطق خودش پیش رفتم و پیشمون نشدم، بهش گفتم که پوست حیوون‌ها فشن نیست و اون نپذیرفت. گفت پوست موجودات دنیای مد رو زیباتر می‌کنه و چون به زیبایی
و هنر ارزش می‌ده پس کار باارزشیه، یه جورایی اون حیوون رو مفیدتر می‌کنیم و ماندگارتر.
تصمیم گرفتم حرفش رو امتحان کنم و واقعا حق با اون بود، اما انگار اون از این وضعیت خیلی راضی نیست که از پوستش برای خودم لباس دوختم.
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #32
با صدای زنگ گوشیم با استرس از جا پریدم
و با خودم زمزمه کردم: "نکنه فهمیده باشن".
گوشی رو جواب دادم و شخص پشت تلفن گفت:

"مگه چی می‌شه اگه فهمیده باشن؟"
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #33
من یه ترسِ غیر منطقی از تعقیب شدن داشتم. یا این که بعد از تموم کردن یه رابطه‌ی سمی، یکی رو صندلی عقب ماشینم و پشت سرم ظاهر شه. بنابراین برای خودم یه ماشین کوچیک‌تر خریدم. روزی که با جسارتی که یهویی به دست آورده بودم تصمیم گرفتم با خودم اسپری فلفل حمل نکنم، نفسی نرم روی گردنم زمزمه کرد: "پیدات کردم".
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #34
"شهربازی واقعا ترسناک‌تر از چیزیه که تصورشو می‌کنین".
این جمله‌ایه که یه جا خونده بودم و به شدت توی ذهنم رژه می‌رفت.
از ورودی شهربازی وارد شدم و نگاهم رو به شلوغیِ اونجا دادم:
"واقعا چه‌چیزی درباره‌ی اینجا می‌تونه ترسناک باشه؟"
نگاهم به وسایل بزرگ و فلزی‌ای که بچه‌ها و بزرگتر‌ها روشون سوار بودن افتاد
و پلک‌هام رو روی هم فشار دادم: "قطعا اون وسایل ترسناک و خطرناکن"‌.
به سمت باجه‌ی بلیطِ سیرک رفتم و یه بلیط گرفتم،
ترجیح می‌دادم سرگرمیای کم خطرتر رو امتحان کنم.
ــــــــ
نمایشِ سیرک بعد از چندتا اجرا تموم شد و من از اونجا خارج شدم.
به طرز عجیبی هیچکس توی شهربازی نبود، هیچکس.
با اخم سعی می‌کردم بفهمم چی‌شده که صدایی کنار گوشم زمزمه کرد:
"بهت که گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #35
از بیرونِ اتاق خواب بچه‌ی سه ساله‌م می‌شنوم که میگه:
"اما مامان، من نمی‌خوام".
و صدای زنم جواب می‌ده:

"همه‌ی دختر بچه‌ها به پدرشون چاقو می‌زنن"‌.
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #36
با پیژامه خوابیدم. اما با کت و شلوار از خواب بیدار شدم و یه تابوتِ در بسته من رو احاطه کرده بود.
 
امضا : Negar-

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,399
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #37
من برای سفر کاری به یکی از شهرستان‌های اطراف رفتم. چندتا از دوستام توی حومه‌ی شهر اونجا یه خونه داشتن که من هم اونجا پیششون موندم.
ما بعد از ظهر دلپذیری رو باهم گذروندیم، حرف می‌زدیم و خاطراتی که باهم دیگه داشتیم رو مرور کردیم. اما وقتی توی رختخواب رفتم، مدام توی جام غلت می‌زدم و نمی‌تونستم بخوابم.
داشتم با خودم فکر می‌کردم که صدای یه ماشین که توی کوچه اومد رو شنیدم. به سمت پنجره رفتم تا ببینم اینموقع شب کیه که اومده.
زیر نور ماه نعش کش سیاهی رو دیدم که پر بود. راننده‌ی نعش کش به من نگاه کرد و گفت: "جا واسه یکی دیگه هست". بعد چند دقیقه صبر کرد و بعدش حرکت کرد.
____
صبح که واسه دوستام تعریف کردم چه اتفاقی افتاده گفتن: "خواب دیدی". حرفشون رو تائید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Negar-

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,897
پسندها
49,662
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
مدتی میشه که مسئول پخش پیتزا برای یک پیتزا فروشی محلی شدم. شاید یک هفته باشه، تو این یک هفته رئیسم اونقدر منو ترسونده از اینکه هیچوقت نباید پیتزاهارو برگردونم و باید هرطور شده سفارشو به مشتری برسونم. این شده برام کابوس و از اونجایی که به این کار نیاز دارم حتی مجبورم تا شب بمونم و پیتزا برسونم! امشب یک ادرس دیگه دارم. سوار موتور شدم و پیتزاهارو گذاشتم پشت موتور و به سمت ادرس رفتم. دیگه تقریبا داشتم از شهر دور میشدم اما مهم نبود تا اینکه به ادرس رسیدم.

• ادرس یه خونه ی قدیمی بود. چوبی و وسط یک محوطه ی خالی و خاکی.. به اطرافم نگاه کردم، کسی نبود. حتی نور خونه هم روشن نبود. کاملا تاریک! از موتور پیاده شدم پیتزاهارو برداشتم و رفتم سمت خونه و زنگ در رو زدم. کسی جواب نداد. تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,897
پسندها
49,662
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
روزی مرد میانسالی همراه کودکی 7 ساله که یک کلاه نقاب دار و یک شلوار قرمز رنگ کوچک داشت و یک کاپشن قرمز رنگ دیگر روی لباس مشکی پوشیده بود وارد یک فروشگاه بزرگ شد. مرد میانسال پسر بچه کوچک را محکم و با ضربه رو یک صندلی نشاند و کلماتی را با خشم به او گفت و مشغول انتخاب جنس ها از قفسه فروشگاه شد.
او مقداری طناب ، چسب شیشه ای 5 سانتی متری با ضخامت زیاد و یک چاقو تیز کن قوی برداشت و درون سبد قرار داد.
به سمت مسعول حساب فروشگاه رفت و اجناس را حساب کرد و دست کودک را محکم و با ضربه گرفت و از فروشگاه خارج شدند.
این رفتار خشن او با این کودک توجه و خشم دیگران را برانگیخت. کودک با ان صورت معصوم و غمگینش هرگز از ذهن فراموش نمیشد و تنها کلماتی که به زبان اورد من مادرم را میخاهم بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,897
پسندها
49,662
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
من تنها زندگی میکنم .
ساعت 12 شبه و دارم برمیگردم خونه که از دور میبینم تمام چراغ های خونه روشنه . مطمعنم که همشون رو خاموش کرده بودم . تا ماشین رو پاارک میکنم و میخوام از ماشین پیاده شم که برم تو خونه یهو همه چراغ ها خاموش میشن . در خونرو باز میکنم . هیچکس تو خونه نیست . همه جارو نگاه میکنم . هیچکس نیست . فکر میکنم شاید برقا اتصالی کردن . بهش توجهی نمیکنم . شام میخورم و میرم رو تختم دراز میکشم و برقارو خاموش میکنم و میخوابم .
ساعت 3 و نیم نصفه شب یهو با صدای بسته شدن در اصلی خونه از خواب میپرم . سریع برقارو روشن میکنم و همه جارو مگیردم . در خونه از تو باز شده و بعد بسته شده . کل خونرو بررسی میکنم و برمیگردم تو اتاق . که متوجه میشم در کمد روبروی تختم بازه …
 
امضا : Amin~
عقب
بالا