بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تخت بچمو دیدم که بهم گفت:
بابایی یکی رو تخت منه!
شنیده بودم اگه 10 دقیقه به آینه زل بزنی یه چهره دیگه به جای صورت خودت میبینی!
اما من همیشه توی چند ثانیه اول اون چهره رو میبینم...
اون همیشه به من لبخند میزد در حالی که من لبخندی به لب نداشتم
به سمت آینه رفت.
از نظرش خیلی زیبا بود؛
چشمان آبی غرق کننده، صورت کشیده و باریک.
اما این انعکاس خودش نبود.
دستم رو به سمتش بردم و توی آینه کشیدمش:
"به دنیای من خوش اومدی".
روز هالووین در شهر فردریکا، چند نفر با ماشین از کنار جسدی که از یک درخت آویزان شده بود گذشتند و فکر کردند که یک تزئین ساده مربوط به جشن هالووین است. این جسد متعلق به یک زن ۴۲ ساله محلی بود. او چندین ساعت در آنجا آویزان بود تا اینکه مردم متوجه شدند که این یک دکوراسیون هالووین نیست. پلیس معتقد بود که این زن از درخت بالا رفته و خود را حلق آویز کرده است.
آدمها همیشه راحت اعتماد میکنن. کافیه فکر کنن روشون کراش داری تا به این نتیجه برسن که اشکالی نداره اگه به خونهشون دعوتت کنن". با لبخند به انسانِ ترسیدهی مقابلم نگاه کردم و بهش نزدیکتر شدم:
"این دلیلیه که خونوادهت توسط یه خونآشام قتل عام شدن"
به چاقوی توی دستش اشاره کردم و بعد توی چشمهاش خیره شدم
و تلقین رو شروع کردم:
"نیمه م**س.ت بودی و برادرت باهات دعوا کرد، برای همین عصبی شدی و با چاقو اون رو کشتی. بعدش از واکنش اعضای خونوادهت ترسیدی و اونها رو هم کشتی. من رو نمیشناسی و هیچی دربارهی من یادت نمیاد.
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.