- ارسالیها
- 13,886
- پسندها
- 49,649
- امتیازها
- 96,908
- مدالها
- 161
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
نصف شب ( اینبار یادم نمیاد ساعت چند بود ولی احتمالا ساعت 2.13بود ) متوجه شدم دختر کوچکم پایین تخت داره نگاهم میکنه.ازش پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
گفت یه خواب بد دیدم.
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد...
گفت یه خواب بد دیدم.
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد...