«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,502
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
نصف شب ( اینبار یادم نمیاد ساعت چند بود ولی احتمالا ساعت 2.13بود ) متوجه شدم دختر کوچکم پایین تخت داره نگاهم میکنه.ازش پرسیدم چی شده چرا نخوابیدی؟
گفت یه خواب بد دیدم.
گفتم نمیخای برام تعریف کنی؟
گفت نه چون توی خوابم وقتی امدم پیشتون و گفتم خواب بد دیدم مثل الان ، اون هیولایی که پوست مامان رو پوشیده بیدار شد و جفتمون رو خورد.
همین لحظه بود که فهمیدم چرا صدای همسرم اینقدر تازگیا کلفت تر شده و دقیقا تو همین لحظه بود که همسرم که کنارم بود بلند شد و به من و دخترم نگاه کرد و لبخند بزرگی زد...
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
پیرزنی تنها در یک شهر کوچک زندگی میکرد. اون عادت داشت همیشه قبل از خواب یک پازل کوچک بیاورد و ان را حل کند و سپس بخوابد.
یک شب متوجه شد که دیگر پازلی در خانه ندارد و سپس تصمیم گرفت ان شب را زودتر بخوابد که ناگهان در خانه را زدند. او رفت و دید پشت در یک بسته ی زیبا با طرح های گل قرمز گذاشته شده اند. اطراف را دید اما کسی نبود. بسته زیبا را برداشت و داخل خانه شد.
بسته را که باز کرد متوجه شد در ان یک پازل قرار دارد. پازل را برداشت و شروع به حل کردن ان کرد.
هرچه میگذشت و پازل کامل تر میشد او میفهمید که این پازل انگار پازل اتاق خودش است. انگار عکس اتاق خودش را کامل میکند.
به قسمت های پایانی که رسید متوجه شد حال در حال کامل کردن قسمتی از اتاق است که خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
دو دوست به نام انی و دیوی در حال چت آنلاین بودند ، تا این که انی مینویسد “صداهای عجیبی از بیرون خانه ی ما می آید.”
سپس به بیرون خانه مینگرد و پیرمردی ژولیده را میبیند که در حال کندن زمین با دستان چنگ های خود بود.
انی کمی میترسد و به دیوی که در حال آمدن به خانه ی آنها بود پیام میدهد “پیرمرد عجیبی دارد حیاط ما را میکند – به نظر دیوانه می آید سمت خانه ی ما نیا تا برود.”
پس از مدتی انی پیام میدهد “اون وارد خانه شده ، من در کمد پنهان شدم خیلی میترسم.”
در حین حال که پیرمرد به انی نزدیک و نزدیک تر میشد ، دیوی با انی صحبت میکند و سعی میکند او را آرام کند.

تا این که پس از دقایقی پیرمرد از خانه خارج میشود و انی کاملا آرام جواب دیوی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44


سلام اسم من کاترینا هست من افسردگی شدیدی دارم هیچ کس منو هیچ وقت درک نکرد من دلم میخواد که بمیرم خوب راستش پدر و مادر من توی تصادف مُردن و من توی خونه مادربزرگم زندگی می کنم اون زن آروم و مرموزیه...
من و اون زیاد با هم صحبت نمیکنیم اون یه اتاق کوچیک داره که هیچ وقت اجازه ورود به اونجا رو به من نمیده منم زیادی به اونجا اهمیت نمیدم از اونجا یه پنجره هست که از اونجا اتاق مامان بزرگم دیده میشه اونجا به انباری اون خونه وصله منظورم پنجره است اوقاتی میرم تا از اونجا وسایل بیارم اونجا یه اتاق معمولی اما یه چیزی منو میترسونه که اون اتاق نرمال چی داره که اجازه ورود شو ندارم...؟!
اون همیشه به زور داروهای افسردگی را به من میده که البته خواب آور هم هستند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
عد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #47
با خانومم راهی شمال شده بودیم تا یه پنجشنبه و جمعه آرام و خوش
داشته باشیم.حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود
اما جارجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد .
حدودا نیم ساعت مونده بود برسیم که به پیشنهاد خانومم گفتیم شام
رو یه جای باصفا بزنیمو بعد بریم خونه مادرزنم اینا.در پی رستوران بودم
اما خبری نبود تو جاده مگس پر نمیزد گه گاهی یک ماشین رد میشد
همینطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس
و کهنه ای بود که روش نوشته: رستوران..
مابقیش مشخص نبود! سری گازش رو گرفتم تو خاکیو بسمت رستوران رفتم
یه دو کیلومتری گذشت دریغ از یه آدم یا ماشین در جاده.خلاصه به رستوران
که بیشتر شکل کلبه ی خرابه ای بود رسیدیم صدای واق واق یک سگ در فضا
اکو میشد و در بین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #48
زوجی از« بریتیش کلمبیا» به طرف « سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در« کالیفرنیا» توقف کردند، براي استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.
نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید و به آنها ميگفت :« و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند ». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت:« زمانیکه در این جا می خوابید به من بی حرمتی می کنید و زمانیکه به من بی حرمتی می کنید، به تفنگداران آمريکا بی حرمتی می کنید.»
بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمه ی« فرار» کرد و این زوج بیمناک با سرعت تمام از آن جا گریختند. صبح روز بعد به همان مکان بازگشتند و وسایلی که جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #49
روایت هایى که در این بخش مى خوانید، گزارش هاى ادعایى خوانندگان مجله ى «فورتین تایمز» (نشریه ى معروف ویژه ى موضوعات پارانرمال) است و طبیعتا درستى ادعاهاى آنها اثبات نشده است.
ویکتوریا رایس-هیپس (Victoria Heaps-Rice – (ناتینگهام شایر، انگلستان 1379/2000 –
21/1991 مه 11 روز صبح 2:14 ساعت اردیبهشت 1370من با اتومبیل درحال بازگشت از خانه ى یک دوست بودم. احساس خستگى نداشتم چون تا یک ساعت پیش از آن، خوابیده بودم. از مسیر مشخص و همیشگى یعنى از «خیابان بلایث» (Road Blyth (به سوى منزل مى راندم. هزاران بار از این مسیر گذشته بودم. از آن خیابان که توسط چراغ هایى روشن شده بود، گذشتم و به منطقه ى حومه ى شهر رسیدم.
حدودا یک ونیم کیلومتر جلوتر، به «صومعه ى هادساک»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #50
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت .تابستان 1383 زن وشوهر جوانی در یکی از شعب دادگاهها خانواده حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی اعلام کردند .
شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا