متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته ساعت ۲:۲۷ بامداد | مائده شمس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maede Shams
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 662
  • کاربران تگ شده هیچ

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: ساعت ۲:۲۷ بامداد
نام نویسنده: مائده شمس
مقدمه:
اسمش چیه؟ اسم این کلماتی که هرشب و هرشب مثل دیوونه‌ها می‌نویسم چیه؟
صفحات سفید دفترم پر شده، مثل همه‌ی سلول‌های سفید ذهنم که پر شدن. حالا دیگه نقطه‌ی خالی هم بینشون دیده نمیشه‌.
تو بهم بگو، یه بار! فقط یه بار مرد باش وایسا جلوم بهم بگو دلیل این‌همه بی‌قراری رو.
تو می‌دونی، مگه نه؟

پی‌نوشت یکم:
ساعت ۲:۲۷ بامداد، نه موضوعی داره، نه هدفی و نه سخنی!
کلماتی که از دست صاحب همیشه ساکتشون خسته‌ان و پی یک سرپناه امن، و این‌جا اون سرپناه امنه!

پی‌نوشت دوم:
نوشته‌ها با صدای خودم خونده میشن و لینک فایل صوتی‌شون انتهای پست‌ها قرار می‌گیره، اگه دوست داشتید گوش بدید، پروفایل من منتظر شنیدن نظرات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Negar-

مدیر بازنشسته
سطح
35
 
ارسالی‌ها
4,131
پسندها
36,393
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Negar-

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #3
بامداد اول: آوار

داستان از اون‌جا شروع شد که یه روز تو همون بالکن ایستادم و غمت بارون شد روی صورتم.
خداحافظی کردم باهات، مثل همیشه، آرومِ آروم! ولی دستمو فشرده بودم که کبودیِ مشتی که از حرص به نرده‌ها زده بودم به چشم نیاد!
رفتم...
فرداش، نشستم پشت نیمکتا، سرمو گذاشتم رو میز.
تا حالا دیدی کوه ریزش کنه؟
قدیمی‌ترین دوستامم اشکمو ندیده بودن؛
ولی گریه‌م گرفت.
سر کلاس!
با ماژیک روی میز نوشتم: دوسش دارم!
گذشت...
زمان از ما گذشت؛
ولی من از تو؟ نه!
روزا همون کوهه بودم و شبا تو بودی و من‌.
آرزوم بود نقاش بشم، تو رو تو بغلم بکشم...
فراموشت کرده بودم، یاد گرفته بودم گریه نکردن براتو.
یه شب... یه شب که فکر می‌کردم فراموش شدی، نشستم روبه‌روت.
لبخندت... نگاهت... به خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #4
بامداد دوم: پناه

یه بار بهم گفتی پناهت شدم.
مامان بزرگت، یه حرف خیلی قشنگی می‌زد. وقتی می‌دید تو خودتی، می‌گفت: «پناهت غمگین نبینتت» تو هم همیشه به حرفش می‌خندیدی و می‌گفتی: «پناهم کجا بود مامان‌بزرگ؟ من خودمم و خودم!»
ولی انگار وسط خودت و تو، من پیدا شده بودم و شده بودم «پناه»!
روزای زیادی با صدات خوابم برده بود. صدات شده بود لالایی شبام و همون حسی که یک روز وسط بچگیام گمش کرده بودم.
شده بود بوی قهوه تو یه روز بارونی!
صدات، همه‌ی حسای قشنگ دنیا رو بهم می‌داد و پناهت حتی بلد نبود اینا رو بهت بگه!
یه روز از همون روزایی که گم شدم تو نبودت و هنوز که هنوزه پیدا نشدم، یه فایل صوتی از طرفت برام اومد که ثانیه‌های اولش می‌گفتی: «اگه جای تو بودم...»
خودتو گذاشته بودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #5
بامداد سوم: حسرت

تو... وسط فکر و خیالام گم شدی.
یه روز دیدم وقتی اسمت اومد، بغض جاشو به یه فکر عمیق داد. و دیگه برات گریه نکردم!
همون جاها، همون شبایی که فکر نمی‌کردم صبح بشن، وسط همون فکرای درهم؛ با خوابی که یهویی منو دنبال خودش کشید، تو رو هم با خودش برد.

اما فراموش نشدی، اما شدی یه حسرت عمیق و بی‌انتها!
وسط هر حال خوش دنبالت بودم، توی هر آغوشی فکر تو مشغولم کرد.
حسرت بودنت، حسرت بودنت اون طوری که توی فکرام بودی آخر یه روز پیرم می‌کنه...
و من... خوب می‌دونم که حسرتت قرار نیست تنهام بذاره.
شاید احساس و عاطفه‌ام رو همراه خودش برد و دیگه نیاورد؛
اما حسرتت... حسرتت تا همیشه یه گوشه‌ی مهم قلبم می‌مونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #6
بامداد چهارم: فرار

بلدی منو؟ نیستی!
نمی‌دونی باید چیکار کنی در برابرم، نمی‌دونی کی باید باشی و کی بذاری خودم انجامش بدم.
بلد نیستی منو، نمی‌دونی وقتی یهو میرم تو خودم و بیرون نمیام باید چی بگی.
نمی‌دونی وقتی تو سکوت نگاهت می‌کنم و هیچی نمیگم، چه حرفایی پشت اون نگاه خوابیده.
بلد نیستی منو که دل خوش می‌کنی به خنده‌های بلندم.
حواست به بغضی که یهویی وسط اون خنده‌ها یقه‌مو می‌گیره نیست...
حواست به فریادی که پشت چهره‌ی آرومم پنهونه نیست!
اصلا... نمی‌دونم کی و کجا گمم کردی،
کجا ازت فرار کردم،
کجا دیگه خودم نبودم؛
فقط می‌دونم نتونستی برم گردونی.
نتونستی اون آدم واقعی درون منو بشناسی و برش گردونی و بفهمیش!
دیگه حتی امیدی برام نذاشتی...
تو منو گمم کردی، و باعث شدی خودمم دیگه خودمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #7
بامداد پنجم: خواب

سلام
من حالم خوب نیست، تو چی؟
راستش خستم کردی. نمی‌دونم چرا نشستی تو فکرام و بیرون نمیری. کاش وسط این‌همه شلوغی ذهنم، یه بارم بیای تو خوابم.
بشینی جلوم، دستامو بگیری...
بگی: وعده‌مون هرشب، همینجا!
آدمیزاده دیگه، دنبال دلخوشیه...
تو این زندگی کوفتی که دلخوشی پیدا نمیشه!
لااقل بیا که یه دلخوشی واسه خوابیدن و گم شدن و بی‌خبری از این دنیا داشته باشم...
خواب خوبه، خوابِ تو خوبه؛ چیه اینهمه خواب بیخود و آشفته؟
تو خوبی، باید تو بیای!

پ.ن: اکیدا توصیه میشه همراه با فایل صوتی بخونیدش:)

 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #8
بامداد ششم: من خوبم

من حالم خوبه، می‌دونم نباید باشه؛ ولی هست!
می‌دونم عادت نداری به خوب دیدنم، اما هستم.
یه‌بار بهت گفتم گذر زمانه که مفهوم لغات رو برات تغییر میده؛ یه زمانی بعد از گذروندن یک روز فوق‌العاده، یه بحث کوچیک هم می‌تونست باعث بشه دیگه خوب نباشم، اما حالا بین این‌همه کثافت و سیاهی، یک حرکت ساده، یک آغوش ساده و یه لبخند ساده می‌تونه حالمو خوب کنه.
هرچند دیگه خوب بودن برام بی‌معنیه، من هروقت که بد نباشم میگم خوبم. خوب بودنمو گم کردم.
البته تقصیر خودمه ها، حال خوبمو دودستی دادم تحویلت، گفتم من بلد نیستم مراقبش باشم. گفتم من مدام دارم خرابش می‌کنم. تو هم گفتی مراقبشی و هر روز میای و بهم میدیش.
هروقت دیدی دارم اذیتش می‌کنم، ازم می‌گیری و خودت میشی حال خوبم!
یه روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #9
بامداد هفتم: آخرین نامه

این آخرین نامه‌ی من به توعه عزیزم.
یکی از چندین نامه‌ای که هیچ‌وقت به دستت نرسیده و می‌دونم که بزرگ‌ترین راز من بوده و هست.
این بیست و هفتمین نامه‌ی من به توعه.
یک موجود غمگین، گوشه‌ی اتاق خاکستری زندان‌مانندش جا خوش کرده و با دستی که می‌لرزه و ته‌مونده‌ی ضربان سمت چپ بدنش، داره آخرین کلماتی که تو مخاطبش هستی رو می‌نویسه.
راستش ننوشتن از تو، مثل بریدن سر نخله! مثل جدا کردن قو از یارش، مثل تهدید ماهی به نداشتن دریاش.
مثل تهدید من به کندن بخش مهمی از قلبم!
مگه من چیو دارم جز نوشتن تو؟ منی که برای تو ننویسه چه فرقی با ابری داره که نباره؟ با درختی که میوه نده، یا ماشینی که کار نکنه؟
اما حالا، دست به انکار خودم زدم، می‌خوام ریشه‌ی منِ پر از تو بریده بشه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

Maede Shams

مدیر بازنشسته
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,870
پسندها
77,371
امتیازها
95,555
مدال‌ها
48
  • نویسنده موضوع
  • #10
بامداد هشتم: باتلاق

سلام
من، از جایی دور و تاریک صحبت می‌کنم. جایی شبیه باتلاق!
این‌جا، صبح‌ها آفتاب ناامیدانه می‌تابد و شب نشده، بار و بندیلش را جمع می‌کند و می‌رود. به کجا؟ نمی‌دانم، شاید به باتلاقی دیگر.
به گذشته‌ها که فکر می‌کنم، رد پای امید آفتاب را می‌بینم، روزهایی هم بود که ناامید نبود.
مثلاً روزی که «شما» را دیدم. روزی که استثنائا خورشید پرنورتر بود و لبخند می‌زد. با ابرها سر جنگ نداشت و با گل‌های آفتابگردان قهر نبود. به آسفالت خیابان چشم‌غره نمی‌رفت و سخاوتمندتر از همیشه، با گلدان‌های پشت پنجره سخن می‌گفت.
بعضی روزها، باتلاق زیادی سرد می‌شود. تاریکی‌اش بی‌چاره‌ام می‌کند. سکوت وهم‌آورش، همه‌ی منِ فرسوده را بی‌جان می‌کند و فراموشم می‌شود روزهایی هم بود که این‌قدرها بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Maede Shams

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا