- ارسالیها
- 24
- پسندها
- 97
- امتیازها
- 90
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #11
بامداد که بر در حلقه میزند، کلمات و حرفها به صف میشوند برای رقصیدن دست به دست قلم بر روی دشت سفید کاغذ... لکن امشب؟ امشب حزن این کلبهی احزان درون سینهام، از بلندای کلمات مرتفعترست و از ژرفای حرفها عمیقتر.
گمانم این درد را فقط مرگ دواست و من تا دمیدن طلوع مرگ، محکومم به زیستن با حفرهی بهجامانده از حضورت، مجبورم به حیات در وهم و سایهات و چه اجبار شیرینیست در بند عشق تو ماندن.
چه تناقض تلخیست زیستن با نبودنت و مگر میشود نفس زد اگر نباشی؟
من پس از تو، به سکوت ممتد گرامافون از کارافتادهای میمانم که گوشهی خانهای متروک در روستایی محذوف از روی نقشههای راهنما، رها شده.
و جانِ جان، «جانم در آغوش غمت رفت و خودت بیخبری»... .
گمانم این درد را فقط مرگ دواست و من تا دمیدن طلوع مرگ، محکومم به زیستن با حفرهی بهجامانده از حضورت، مجبورم به حیات در وهم و سایهات و چه اجبار شیرینیست در بند عشق تو ماندن.
چه تناقض تلخیست زیستن با نبودنت و مگر میشود نفس زد اگر نباشی؟
من پس از تو، به سکوت ممتد گرامافون از کارافتادهای میمانم که گوشهی خانهای متروک در روستایی محذوف از روی نقشههای راهنما، رها شده.
و جانِ جان، «جانم در آغوش غمت رفت و خودت بیخبری»... .