- نویسنده موضوع
- #11
مارچ
گمانم فلسفهی بوسه را فهمیدم. شمارش دوستت دارمهایی که برایش نوشتهام یا به گوشش گفتهام؛ از توانم خارج شده اما عمیقترین دوستت دارمهایی که یکباره درون مغزم شکل میگیرند و درونم را آشوب میکنند یا همانجا میمانند یا آنقدر آرام زمزمه میشوند که به گوشش نمیرسند.
بوسه میآید تا دوستت دارمهایی که اعماق مغز محبوس شدهاند را بیرون بکشد و به او برساند.
شاید برای همین است که قهر و دوری کشندهاند. آنقدر ذهنت از دوستت دارمهای ناگفته پر میشود که بوسه شدت میگیرد و آنقدر مکش پیدا میکند که ناگهان صدای شکسته شدن جمجمهات را میشنوی و حس میکنی که استخوانهای شکستهات درون مغزت فرو رفتهاند. دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی چشمانت را باز کنی چون استخوانهایت هرلحظه خوردتر و نرمتر میشوند...
گمانم فلسفهی بوسه را فهمیدم. شمارش دوستت دارمهایی که برایش نوشتهام یا به گوشش گفتهام؛ از توانم خارج شده اما عمیقترین دوستت دارمهایی که یکباره درون مغزم شکل میگیرند و درونم را آشوب میکنند یا همانجا میمانند یا آنقدر آرام زمزمه میشوند که به گوشش نمیرسند.
بوسه میآید تا دوستت دارمهایی که اعماق مغز محبوس شدهاند را بیرون بکشد و به او برساند.
شاید برای همین است که قهر و دوری کشندهاند. آنقدر ذهنت از دوستت دارمهای ناگفته پر میشود که بوسه شدت میگیرد و آنقدر مکش پیدا میکند که ناگهان صدای شکسته شدن جمجمهات را میشنوی و حس میکنی که استخوانهای شکستهات درون مغزت فرو رفتهاند. دیگر اگر بخواهی هم نمیتوانی چشمانت را باز کنی چون استخوانهایت هرلحظه خوردتر و نرمتر میشوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.