فال شب یلدا

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 2,917
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #71
794D361D-6691-4811-A3DB-A23550199EB5.jpeg
اگه همه‌ی آدما، یه‌بار، فقط یه‌بار تصمیم می‌گرفتن توی همون لحظه زندگی کنن، شاید درصد امید به زندگی بالاتر می‌رفت.
زندگی توی لحظه این‌طوریه که اگه واقعاً داره بهت خوش می‌گذره، فکر دیروز و فردا نکنی. اینطوریه که اگه داری لبخند می‌زنی، یهو وسطش یادِ اون غمه که همیشه سعی داری پنهانش کنی، نیفتی. اینطوریه که بدون هیچ‌ سانسوری، احساس واقعیِ اون لحظه‌ت رو بیان کنی یا نشون بدی یا کاری که دوست داری رو ورای درست و غلط بودن، انجام بدی. کلی اینطوریه که...

دخترِ بازیگوش درونم، امروز خیلی نتونست توی لحظه زندگی کنه اما همون بعضی ثانیه‌ها... حسِ قشنگی داد. اونجا که تصمیم گرفتم به‌دور از درست و غلط بودن، پا شم برم با بچه‌ها قایم‌باشک بازی یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #72
2BF0AEC8-3A38-4A31-BB8B-E16581E7A617.jpeg
واسه شما تا حالا پیش اومده؟
که دلت بخواد از شب، یه قسمت‌هاییش حذف شه؟ مثلاً تا همونجا که میری توی رخت‌خواب، اوکیه؛ ولی بعدش دیگه نباشه. بعد دیگه لازم نیست یه عالمه فکر کنی، رفتار آدم‌ها رو تجزیه و تحلیل کنی، یادِ روزای دورت بیفتی، یادِ کارایی که نباید توی روز انجام می‌دادی یا حرف‌هایی که باید می‌زدی و نزدی... یادِ چیزایی که نداری نیفتی یا چیزایی که دوست داری داشته‌باشی‌شون اما شرایط دست و پاتو بسته.
این قسمت از شب، همین فاصله‌ای که سرت روی بالشه تا جایی‌که چشم‌هات بسته می‌شن و دیگه هیچی نمی‌فهمی... این فاصله، برای من بعضی وقتا خیلی سخت می‌گذره.
کاش یادمون نره این لحظه‌ها رو... بعضی تجربه‌ها، باید یادت بمونه که دیگه از اون قسمتا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #73
7644A18B-F095-4DA5-9254-FD9CEDE9D51B.jpeg
تو این زندگی عجیب و غریب که هیچی سرِ جاش نیست،
من گاهی دلم می‌خواست می‌تونستم چیدمانش رو مثل اتاق خوابم یا اتاق خوابگاهم یا هر جای دیگه‌ای که مختص من بود؛ تغییر بدم:)
مثلاً بگم فلان آدم، باید حتماً تو این قسمت زندگیم باشه.
عه فلان اتفاق ناراحت‌کننده، بذار بره پشتِ در، لازم ندارم مرورش کنم.
عا... عزیزم. این قاب عکس خاطره‌های خوب، باید روی دیوار زده شه که هیچ‌وقت فراموشش نکنم.
اونایی که دوسشون دارم، باید صاف وایسن کنارِ خودم... جُم هم نخورن.
بعد یکی نیست بگه دختر خوب... تغییر خوبه اما برای یه چیزایی، کاری از دستت بر نمیاد. شاید اون اتفاق بد، باید بشه آینه‌ای که هر روز بهش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #74
3F71D951-31A0-47A9-95B4-9B6B37D9C245.jpeg
این روزا، تایم‌‌هایی که تنهایی می‌گذرونم، از تایم‌هایی که توی جمعم، بیش‌تره.
صبح بیدار می‌شم، برای ظهر تنها غذا می‌پزم و تنها سر سفره می‌شینم. تنها موسیقی بی‌کلام گوش میدم و به نوبت لیست کارامو تیک می‌زنم.
تنها قدم می‌زنم و یه گوشه می‌شینم کتابمو می‌خونم؛ حتی اگه اون گربهه نذاره صفحات زیادی بخونم.
تنها میرم خرید، حتی اگه درست و دقیق ندونم مسیر کجاست... در واقع، تنها مسیرهای جدید رو کشف می‌کنم.
تنها توی پاساژ می‌چرخم و بدون این‌که نظر کسی باشه، خریدامو انجام میدم.
تنها کلاس ورزشی انتخاب می‌کنم و قصد دارم حتماً توش شرکت کنم.
این چیزا رو تنهایی انجام دادن، یه روز برام خیلی غمگین بوده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #75
1D8077EF-E8E1-444B-BD17-872384738050.jpeg
A8A2049C-9D28-41BD-887A-C46A30475D75.jpeg

تو بهم یاد دادی همیشه تا آخرِ هر قصه‌ای، تا جایی‌که خسته نشدم، امیدوار باشم به چیزی که می‌دونم ممکنه حتی تا همیشه ازش ناامید بمونم... .
ولی من می‌خوام بگم که همیشه امیدوار بودن، به آدم کمک نمی‌کنه. گاهی بهتره صرفاً دست کشید؛ چون امید الکی آدم‌و خسته می‌کنه.

هجدهم مهرماه ۴۰۳ | ۲۲:۲۴
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #76
47CF405A-3D4E-4254-8C96-DD828A2B04B5.jpeg
تا دیروز، آدمی بودی که می‌تونستی برای خودت وقت بذاری،
ولی هر چی میری جلوتر، این وقته کم و کم‌تر می‌شه:))
می‌رسه اون روزا که واقعاً می‌رسی به این جمله که حتی وقت برای گریه‌کردن هم نداری... .
توی این روزا، اگر آدم نتونه با احساسات متفاوتش روبه‌رو شه و حل و فصلشون کنه، دقیقاً باید چی‌کار کنه؟
بعد انقد سر ریز می‌کنی که وسطِ خیابون، دوست داری بزنی زیر گریه.
بزرگسالی واقعاً این وقت گذاشتن برای خودمونو ازمون دزدیده... .

۲۹ مهر ۱۴۰۳ | ۱۳:۱۴
از روزای شلوغ...
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #77
EBAB2A14-77F8-462F-85ED-6EF070A62A7B.jpeg
تا حالا یه لحظه ماتت برده؟ :))) از گذر زمان، انگشت به دهن موندی؟
اون لحظه‌ای که هنوز با یه موضوعی درگیری که فکر می‌کنی باید بازم واسه‌ش وقت بذاری تا بتونی از درون حلش کنی، ولی می‌بینی زمانِ زیادیه که گذشته... فکرشو بکن، زمانِ زیادی گذشته و بقیه موفق شدن اما تو نه! تو هنوز با اون مسئله درگیری! تو هنوز سرِ کوچیک‌ترین چیزا اون مسئله برات یادآوری می‌شه و دلت می‌گیره! تو هنوز این موضوع‌و برای خودت حل که نه، حتی نتونستی براش یه قدم کوچیک برداری؛ تنها استراتژیت این بوده روزاتو تا حد امکان شلوغ نگه داری که شبا خسته و بدونِ فکر بخوابی.
دلم می‌خواست یه آدمِ رها می‌بودم توی بعضی مسائل. دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #78
5F926A0A-5E98-423A-BE04-394248C55141.jpeg
چیه این حافظه؟
همه‌جا ضعیفه، ولی جایی که باید، همه‌چی‌و با ریزترین جزئیات، از حفظه. تصاویر، صداها، احساسی که اون لحظه داشتی، حال و هوایی که جهانِ اطرافت داشت، همه رو یادته:)) حتی یادته که مثلاً آدم‌های اطرافت، وقتی تو مات و مبهوتِ اون اتفاق بودی، چی‌کار می‌کردن.
چیه این حافظه که اون‌جا که باید، باهات همکاری نمی‌کنه. باعث می‌شه یه عالمه به اون لحظه‌‌ها فکر کنی... و غم می‌دونی کجاست؟
اون‌جا که لحظه‌های غمگینت بهتر از لحظه‌هایی که توشون شاد بودی، به خاطرت میان... .

یه لحظه همینجا بایست و فکر کن.
جزئیات وقتایی که توشون غمگین‌تر بودی بیشتر یادته یا وقتایی که شاد بودی؟
اینجاست که آدم از خودش می‌پرسه، خودآزاری داریم یا چی؟


از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #79
مشاهده فایل‌پیوست 610062
بهم گفت: تو کلِ زندگیم داشتم دنبال پیدا کردن هدف خلقتم می‌گشتم و تو هر دوره، به یه جواب رسیدم.
پرسیدم: الان فکر می‌کنی اون جوابه چیه؟
گفت: این‌که مراقب بقیه‌ی آدما باشم:))
از من پرسید، فکر می‌کنی چرا این‌جایی فاطمه؟
اولین باری بود که این جوابو به خودم می‌دادم؛ وقتی آروم گفتم: «که بشنوم»... .
گاهی اوقات، خودم اونقدر غمگینم که نتونم بقیه‌ی آدم‌ها رو درک کنم، اون‌قدر سیر از همه‌چیزم که نتونم جوابی بدم به حرف‌هاشون و نصیحت یا راهِ چاره بذارم پیش پاشون...
اما فکر کردم به این‌که همیشه سعی کردم «بشنوم.»
بشنوم چی گذشته به بقیه، چرا ناراحت یا شادن؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #80
E50E5238-87E1-4A02-8A17-98A923182FD1.jpeg
روزایی‌و می‌گذرونم که واقعاً واقعاً نمی‌دونم ازشون چی می‌خوام...
هیچی به وجدم نمیاره، اگه بیاره هم ساعتیه... هیچی عمیقاً بهم حال خوب نمیده؛ نه کارورزی رفتن، نه برنامه‌هامو به‌خوبی پیش بردن، نه حتی آسمون:)) یادم رفته آخرین عکسی که از آسمون گرفتم، برای کدوم روزه... تا یادم میاد، همه‌ش کلافه بودم و غر زدم سرِ سردی این روزای هوا و تا می‌شده فکر کردم برای اینکه چه لباسی بیشتر گرم نگهم می‌داره.
اینکه تصمیمی به عهده‌م باشه، با عقب انداختنش ازش فرار می‌کنم. با آدم‌ها سعی می‌کنم مهربون باشم ولی گاهاً خیلی زود ازشون کلافه می‌شم و با خودم می‌گم ولش کن، بذار امروزو تنها باشی! این‌که کلمه نمیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin
عقب
بالا