فال شب یلدا

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 2,919
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #51
3BB260CA-AC52-4EA4-93C3-03AA0E4C2081.jpeg
به مناسبتِ همه‌ی شبایی که فقط خودت بودی برای خودت،
غم و شادی‌ای که خودت باعث شدی تجربه کنی،
به مناسبتِ بزرگ‌تر شدنت فاطمه:))

- ۲۱ سالگی

۲۹ اردیبهشت ۴۰۳ | ۰۰:۴۹
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #52
A50D3AB6-37F9-442D-940F-A369C7107A78.jpeg
آره عزیز من،
باید بهت بگم که تو بازم دلت تنگ می‌شه... دلت برای چیزایی که یه زمانی خودت گذاشتی‌شون کنار و اونجا از روی حرص و عصبانیت می‌گفتی دیگه بهشون سر نمی‌زنم، تنگ می‌شه.
دلت برای اون آدمایی که با بغض ازشون خداحافظی کردی و توی ذهنت می‌گفتی یه روز گذر زمان کمرنگ‌شون می‌کنه، تنگ می‌شه.
آره عزیزم، گذر زمان کمرنگ می‌کنه... ولی برای دلتنگی‌های گاه و بی‌گاه، جز اینکه لبخند بزنی و بگی امیدواری حالِ همه‌ی آدم‌های از دست داده‌ت خوب باشه، کاری ازت بر نمیاد.

بیست و ششم خرداد | ۲۲:۵۵
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #53
9ADC22C0-9665-4010-A611-ADE3B29848D4.jpeg
آسمون‌و خیلی دوس دارم، همیشه بهم یاد داده هیچ حالی و هیچ حسی همیشگی و موندگار نیست:)
هیچ روزی شبیهِ روز قبل نیست... و هر ثانیه، درست اونجا که به یقین رسیدی همچی به ثبات رسیده، بازم به این باور می‌رسی که همچی متغیره و در حال حرکت.
ابرها تغییر شکل میدن، میرن، میان، رنگ‌ها تیره‌تر و روشن‌تر می‌شن، از طلوع تا غروب، هر لحظه شاهدِ یک حس و حالی.
گفته بودم؟
دنیای من آبیِ آسمونیه.

۲۳:۲۷
بیست و هشتم خرداد
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #54
066C59B7-9F4B-4417-9D3A-B522D3BEA292.jpeg
خداحافظی کردن از خوابگاه و اومدن به خونه، این‌بار برام حال و هوای عجیبی داره.
من دیگه دخترِ ناپخته‌ی پارسال نیستم که می‌خواست یه گوشه‌ی تنهایی داشته باشه و بخاطرِ داشتنِ این کنج دنج، با همه‌چی و همه‌کس سرِ ناسازگاری داشت.
الان عمیقاً حس می‌کنم هر جا که برم، بازم باید برگردم به آغوش خانواده یا حداقل هیچ‌وقت یادم نره که هیچ‌کسی مثل خانواده‌م نیست که همیشه بی‌منت آغوشش رو برام باز کنه:)

از گرمای ۱۷ تیر ماه | ۲۳:۴۵
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #55
دفترِ عزیز،
من امشب نه عکسِ آسمون رو دارم... نه هیچ جمله‌ای به ذهنم میاد که در وصفِ احوالاتم بگم... .
فقط فکر کن برای یه چیزی، خیلی دودل باشی و ندونی چی‌کار کنی؟ بعد یه لحظه، فقط یه لحظه تصمیم بگیری به احساست اعتماد کنی و کاری که باید رو انجام بدی!
و بعد... اتفاقی بیفته که حالتو دگرگون کنه:)) و به خودت بگی، خوشحالم یه بار به جای همه‌ی ترس‌هام و «نه» و «اما» و «اگر»ها، انجامش دادم... .
من انجامش دادم و حالم خوبه؛)

[بیستم تیرماه | ۲۳:۰۶ بود]
دفترِ عزیز،
امشب هم عکس آسمون نداریم.
از بیستم تیر ماه ۴۰۲، ساعت ۲۳:۰۶ دقیقه، یک سال و پنج روزه که می‌گذره.
از اون روز، چند بار اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #56
E1712269-FB14-4E6B-B49B-887E53493AF4.jpeg
دنیای واقعی خیلی بی‌رحمه،
جنسش زبره و به لطافتِ رویاها و تخیلاتت نیست.
مثلاً تو برای موقعیت شغلیت یه عالمه ایده و برنامه داری،
ولی یه روز اگه دیدی سرِ راهت یه آدم دیگه‌ای سبز شد که نه تنها تو رو همراهی نمی‌کرد، بلکه می‌خواست مانعِ کارِت بشه، زیاد متعجب نشو. اگه دیدی یه نفر خواست اعتماد به نفستو بیاره پایین یا تو رو نسبت به دانش و مهارتت شکاک کنه، ناراحت نشو.
دنیا همیشه جایی نیست که تو از آدم‌های دیگه یاد بگیری و اون‌ها دستتو بگیرن تا دانش نداشته‌ت رو جمع کنی، مهارت‌هات بهتر شه و کلی تجربه‌ی قشنگ‌تر به‌دست بیاری؛ در عوض، این دنیا می‌خواد تنها چیزی که تو داری، یعنی انگیزه‌ت رو ازت بگیره. می‌خواد بهت بگه تخیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #57
3AE7FA87-C42F-4F97-AD41-784906AE0E54.jpeg
اگه کسی بهت نگفته، من بهت می‌گم که یه عالمه بهت افتخار می‌کنم:)
حتی وقتی برنامه می‌ریزی و فقط یکیشو انجام میدی،
وقتی آشپزی می‌کنی و سسِ پاستات خیلی غلیظ می‌شه،
وقتی از حرص، توی خودت جمع می‌شی و تصمیم می‌گیری غذا نخوری،
وقتی می‌بینی زورت نمی‌رسه از خودت دفاع کنی و جاش گریه می‌کنی،
وقتی هنوز دودلی می‌تونی انجامش بدی یا نه ولی بازم کم نمیاری،
وقتایی که زود می‌بخشی،
یا حتی زمانایی که نمی‌تونی ببخشی،
وقتایی که عمیقاً تلاش می‌کنی روی خودت کار کنی
یا اون‌جا که می‌زنی زیرِ همچی،
دلتنگی یا نیستی و جاش عصبی‌ای... .
من توی همه‌ی این موقعیت‌ها بهت افتخار می‌کنم:))
اینا بخشی از زندگیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #58
A1BB4AD8-2DC6-43FC-A8B9-897E172DA4F0.jpeg
نمی‌دونم ولی دوست داشتم الان پاییز می‌بود، قطره‌های بارون نم‌نم روی پوستم می‌ریخت، یه کوچولو باد میومد و وسط دانشگاه، نگران بودم نکنه مقنعه‌م رو ببره بالا و حراست همون لحظه بیاد. بعد میونِ راه دانشکده تا خوابگاه، در حالی‌که قدم می‌زدم و آسمون‌و نگاه می‌کردم، با مهسا نائینی زیر لب می‌خوندم: «باز پاییز شد و باد رقصید و ...»
کاش اون لحظه کلِ نگرانی‌م این می‌بود که برای شام چی باید درست کنم، کاش تهِ غمم می‌شد این‌که داریم نزدیک می‌شیم به میان‌ترما و من هیچییی نخوندم ولی خب اینا همه‌ش برای اوایلِ دانشگاه اومدن بود، برای اولین ذوق‌هام، برای وقتی بود که هنوز ورود به یه عرصه‌ی دیگه، برام پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #59
من برای قرمه‌سبزی سر و دست نمی‌شکنم، مثل سیب‌زمینی که حس خاصی بهش ندارم.
ولی تجربه‌ی درست کردن و تحسین شدن از سمت دیگران، واقعاً خوبه:>
پس مرسی قرمه‌سبزی و ته‌چینِ سیب‌زمینی.:melting-face:

یازدهم مرداد ماه | ۲۲:۵۶
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,134
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • #60
تا حالا شده بخوای از حالِ بد فرار کنی؟
اگر آره، تو شبیهِ منی... .
ولی می‌دونی چیه؟
تا وقتی به حالِ بد فکر کنی، تا وقتی بخوای تمامِ زورت‌و صرفِ فرار از این حال بد کنی، حالِت بدتر می‌شه.
بازم می‌دونی چرا؟
چون اون‌وقت می‌بینی از حال بد نمیشه فرار کرد و این ناتوانی، خیلی اذیتت می‌کنه.
اینطوریه که هِی با خودت می‌گی اشکات نریزه، غر می‌زنی به همچی، نمی‌تونی جلوی اهدافت تیک بذاری، سردرگمی... چون تو، نپذیرفتی که باید به خودت زمان بدی تا از این حالِ بد، عبور کنه.
من، بهت قول میدم... .
قول میدم که یه روز، حتی حواسِت نیست که باید تلاشتو بذاری برای فرار از حال بد... و اون روز، تو حالِ خوب رو بدون اینکه حتی بفهمی، به دست آوردی.
بالأخره یه روز فرصتش میشه که بخوای خداحافظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا