نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر ف.سین

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 3,064
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #61
نوشته بود:
یه روز بدون اینکه بدونی، لباسی‌و می‌خری که مرگ در اون اتفاق می‌افته:)

و من ترسیدم... برای روزی که شاید هنوز کلی لحظه‌ی زندگی‌نشده داشته باشم و کلی حسرت برای لحظه‌هایی که گذشت و می‌تونست بهتر باشه... .

۲۶ مرداد | ۰۰:۲۵
در جست و جوی زندگی عادی و همین.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #62
24175699-374D-448C-B8DD-EADA846980EA.jpeg
داری روزهای عادیت رو می‌گذرونی، منظورم از عادی، قطعاً روزهای گل و بلبل نیست؛ منظورم روزاییه که دغدغه‌های کوچیک و بزرگتو هنوزم داری اما حداقل آزاردهنده‌ نیستن برات، دنبال برنامه‌ریزی و راه چاره می‌گردی براشون.
بعد توی همین گیر و دار، بدون وجود هیچ تلنگری، بازم لحظه‌هایی برات پیش میاد که یادِ خیلی چیزا بیفتی... چیزایی که گذشته و به خودت قول دادی باید دورشونو خط بکشی.
فکرشو بکن... چه حسی پیدا می‌کنی؟ :)
اولش عصبانی میشی از خودت. خودت‌و مقصر می‌دونی که علی‌رغم این روزای عادیِ زمان حالِت، گیر دادی به روزای گذشته.
بعد شروع می‌کنی به فکر کردن و اورثینک... نگاه می‌کنی می‌بینی ساعت‌هاست که گذشته، نه به جوابی رسیدی و نه حتی می‌دونی مابینِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #63
05870E84-8AE6-49CB-A28E-4E7D39647437.jpeg
به‌نظرم چیزی که باید همیشه به خودم یادآوری کنم، اولویت قرار دادنِ دوست‌داشتن خودم، به نسبت هر آدم دیگه‌ایه.


پنجم شهریور ماه | ۱۳:۱۹
هشت... :)))
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #64
B5128C8D-636D-485C-B42C-624BD06FE543.jpeg
من یه آدم معمولی‌ام،
زندگیم شبیهِ همه‌ی آدمای دیگه، پستی و بلندی داره.
گاهی باانگیزه‌ترین موجود روی کره‌ی زمینم، گاهی هم هفته‌ها بی‌حوصله‌ام و انرژیِ تلاش برای رسیدن به اهدافم‌و ندارم.
من می‌تونم ساعت‌ها بشینم برات از خاطرات دوره‌ی بچگیم بگم و هم‌زمان، فکر کنم که خیلی چیزا رو یادم رفته و خاطراتم چقدر زود از ذهنم پر کشیدن.
می‌تونم ساعت‌ها از قصه‌ی «از دست دادن» برات بگم و اینکه چجوری از یه آدمی که دلش می‌خواست «همچی رو نگه داره»، تبدیل شدم به آدمی که می‌پذیره «هر اومدنی یه رفتنی داره».
می‌تونم برات بگم چه شبای سختی داشتم و هم‌زمان، طوری لبخند بزنم که فکر کنی هیچ‌وقت تلخی‌ای که ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #65
A39D1D79-0C8F-45F5-A62F-3F0891737EA1.jpeg

گاهی رها کردن، بزرگ‌ترین لطفه در حق خودت و هر آنچه که طرفِ مقابلت هست... .
پس رها کن،
نخِ بادبادکی که می‌خواد با باد همراه شه رو رها کن... .
اون چیزی که سهمت باشه، برمی‌گرده به آغوشت و اون چیزی که سهمت نباشه رو از دست میدی.
«پذیرفتن» توی این موقعیت، بهت کمک می‌کنه.

چهاردهم شهریور ۴۰۳ | ۱:۰۳
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #66
+ کجا حالِت خوب شد؟
- جایی که سکوت‌و شکستم.
+ کجا حالِت خوب شد؟
- جایی که خودم‌و دوست داشتم و بر طبق خواسته واقعیم جواب دادم.
+ کجا حالت خوب شد؟
- اونجا که می‌دونستم ته تلاشمو کردم... حالا هر چی شده، مقصر اصلی داستان من نبودم.
+ کجا حالت خوب شد؟
- موندن توی جایی‌و انتخاب کردم که دوس دارم، خوراکی‌ای رو خریدم که دوست دارم، جمله‌ای رو گفتم که دوست دارم... .
کاش می‌شد همیشه حال خودمو خوب کنم، نه فقط بعضی وقتا:)))
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #67
012C242A-3CE7-498E-9D60-41093898C798.jpeg
گوشه‌ی امن داشتن... .
اولش اینطوریه که بینِ اعضای خانواده دنبالش می‌گردی، بلکه پیدا شه. گاهی این حسو داری که یه منبعِ پر از آرامش مثل خانواده رو داری، گاهی هم از شدت عصبانیت و حرص، با خودت می‌گی «نه نشد اینجا پیداش کنم».
بعد میری بین دوستات پیداش کنی، موفق می‌شی ها اما بازم حس می‌کنی یه چیزی کمه... بازم گاهی خودِ واقعیت نیستی.
آخه می‌دونی؟ اونجایی گوشه‌ی امنته که بتونی خودت باشی، بدون هیچ سانسوری، بدون هیچ راز نگفته‌ای:)
اینبار میری بین آدما دنبالش بگردی...
بعضیا رو پیدا می‌کنی،
خوشحال می‌شی،
فکر می‌کنی این گوشه‌ی امن دیگه تا همیشه مال خودته... .
بعد می‌فهمی چیزی که گوشه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #68
29D167A0-A121-4D66-BFA3-BBD850B7FC90.jpeg
بینِ اینکه چی بپوشم که مناسبِ کلاسا هم باشه مونده بودم و سرِ هم‌اتاقیامو می‌خوردم.
اون که رُک‌تره، بدون ملاحظه گفت: «فاطمه دیگه خیلی جدیش گرفتیا... مگه تو کی هستی و چقدر قراره دیگران به لباس پوشیدنت اهمیت بدن؟»
بعد یه لحظه توی دلم ناراحت شدم. گفتم من اینجا فکرم درگیره یه چیزی بپوشم که مورد قضاوت کسی قرار نگیرم، بعد اومده بهم میگه مگه کی‌ هستی:)))
بین راه خوابگاه تا دانشکده، یه لحظه اون منِ منطقیم اومد بیرون و برام تکرار کرد: «خب واقعاً مگه تو کی هستی؟»
بعد خودش رسید به این جمله که: «من، یه آدمِ عادی‌ام که باید اینو بپذیرم»
باید بپذیرم همه‌جوره ممکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #69
CCD14924-0000-4091-A650-A5621D56AAD9.jpeg
نه، نشد... همه‌ی تجربه‌ها، فقط از توی متنا قشنگه.
بهت می‌گن تنهایی برو سینما، تنهایی برو بیرون، تنهایی غذا سفارش بده و بخور... بهت می‌گن بدون وابستگی به کسی، تنهایی این چیزا رو تجربه کن و ببین چقدر کیف میده.
پس چرا به من خوش نگذشت؟ :)
میری تو کافه می‌شینی، رفت و آمدِ آدم‌ها رو از پشت شیشه تماشا می‌کنی و بعد از توی شیشه‌ی کافه، انعکاس آدم‌هایی‌و می‌بینی که توی اون کافه کنار هم نشستن. صدای موزیکِ تند، وقتی تنهایی کیف نمیده. شیکِ کوکی مثل همیشه به دل و جونت نمی‌چسبه. همه‌ش فکر می‌کنی همه‌ی آدم‌ها دارن تو رو تماشا می‌کنن که تنها یه گوشه نشستی و منتظر سفارشتی(در حالیکه شاید واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,262
پسندها
17,148
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
  • #70
D2E874B7-1865-4B0E-8587-2B772CB98705.jpeg
یه دختر عجیب غریب درونِ منه که بعضی وقتا سر و کله‌ش پیدا می‌شه؛ گاهی زیادی من‌و می‌ترسونه... مثلاً بهم می‌گه «تو به اندازه‌ی کافی کامل نیستی»، گاهی هم بهم می‌گه «تو قشنگ نیستی». گاهی می‌گه «از پسش بر نمیای و نمی‌تونی». بعضی وقتام می‌گه «تنهایی انجامش نده». مودش یه وقتایی خیلی بَده و آینده‌نگریش اعصابمو خراب می‌کنه، اونجا که می‌گه: «حتی اگه انجامش هم دادی، نتیجه اصلاً قشنگ نمی‌شه».

اولین‌باری که آگاهانه به حرفش گوش ندادم‌و خوب یادم میاد. می‌گفت جایی که می‌خوای بری، تنهایی خطر داره.
من می‌خواستم برم یه محیط رو برای کارورزیم ببینم که راستیتش زیاد اون فضا مناسبِ من نبودش، حداقل تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا