نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
ارسالی‌ها
974
پسندها
6,206
امتیازها
22,873
  • نویسنده موضوع
  • #781
زن کودک در آغوشش را به دست دخترش داد و داخل رفت و‌ من نگاهم را روی مرد که سربه‌زیر لبه‌ی سکو نشسته بود، نگه داشتم. زن با فرشی از خانه بیرون آمد و آن را روی سکو انداخت.
- بفرمایید بنشینید خانم! خوش اومدید.
نگاهی به رضا که دورتر از ما درحال صحبت بود کردم و به طرف سکو رفتم پوتین‌هایم را از پا درآورده و نشستم. زن بچه‌های کنجکاوش را همراه خودش داخل خانه برد و من نگاهم را به اطراف حیاط خاکی خانه دوختم که چون همه‌ی خانه‌های روستایی دیگر وسیع بود.
با صدای مرد نگاهم به طرف او چرخید.
- خانم! من غلط کردم اون روز شما‌ رو بردم.
مرد از همان‌جایی که نشسته بود به عقب برگشته و بالاتنه‌اش را به طرف من کشیده بود.
- التماس می‌کنم با زن و بچه‌ام کاری نداشته باشین، از بیکاری و بی‌پولی مجبور‌ شدم براشون کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
ارسالی‌ها
974
پسندها
6,206
امتیازها
22,873
  • نویسنده موضوع
  • #782
مرد عصبی شد.
- فرار چیه آقا؟ تا مغازه میرم و میام.
رضا را صدا زدم و وقتی نگاهم کرد اشاره کردم که نزدیک شود.
رضا با زانوهایش روی فرش جلو آمد، نزدیکم شد و آهسته گفت:
- چیه آبجی؟
از جیب مانتوام کارت بانکی‌ام را بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
- بیا کارت منو بگیر باهاش تا مغازه برو، براشون خرید کن. اینطوری خیالت هم راحته که فرار نمی‌کنه.
- این یارو‌ تو رو اذیت کرده، همین که تا الان دندوناش سالم مونده از سرش هم زیاده بعد تو میگی براش خرید بکنم؟
- گناه داره... معلومه دستش تنگه، کمکش کن.
رضا چند لحظه چپ‌چپ نگاه کرد و کلافه «باشه»ای گفت.
- پس کارتو بگیر!
- خودم می‌خرم‌ نیاز به کارت تو نیست.
- رضا جان! همه‌ی خرج‌ها پای منه، تو به خاطر من تا اینجا اومدی نمی‌خوام از خودت خرج کنی.
- سارینا جان! تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
ارسالی‌ها
974
پسندها
6,206
امتیازها
22,873
  • نویسنده موضوع
  • #783
زن لبخندی زد و گفت:
- به گمونم بیست و پنج سالم‌ باشه.
- وای خدای من! هم سنیم! مگه‌ چند ساله ازدواج کردی؟
- ده سالی میشه خانم!
- اسمت چیه؟
- ماهو!
- چه اسم قشنگی داری؟
ماهو شرم‌زده خندید. تا رضا و‌ عبدالواحد برگردد با ماهو از همه‌جا حرف زدیم. از سن و سال بچه‌هایش، از اینکه با عبدالواحد قوم و‌ خویش‌ بوده‌اند و از کودکی همنام هم شده‌اند، از اینکه عبدالواحد روی ماشینش کار می‌کند و‌ خرج زندگی درمی‌آورد. ماهو زن خونگرمی بود که سریع باهم اخت شدیم.
وقتی عبدالواحد با وسایل زیادی در دست برگشت، ماهو باتعجب به استقبالش رفت و بلوچی از چرایی آن‌ها پرسید و عبدالواحد به فارسی جواب داد:
- اینا رو‌ خانم لطف کردن گفتن آقا خریده.
ماهو اخم کرده به طرف من برگشت.
- خانم! این کارها یعنی چی؟
- ناراحت نشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
عقب
بالا