- ارسالیها
- 962
- پسندها
- 6,141
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #771
صبح زود خودم را به ترمینال رساندم و یک راست سراغ شخصیهایی رفتم که جلوی ترمینال مسافر سوار میکردند. از کنار آنهایی که با فریاد مقصد خود را هوار میزدند تا مسافر جمع کنند، گذشتم و خود را به جمعی از رانندهها رساندم که دور هم روی سکویی نشسته و چای میخوردند. سلام دادم و توجه همه را به خودم جمع کردم. یکی که مسنتر از بقیه بود« بفرمایید» گفت.
- ماشین دربست میخوام.
جوانی از میان آنها گفت:
- دربست؟ برای کجا؟
صفحهی گوشیام را باز کرده و از روی نقشه، جایی را که میدانستم کاروانسرا آنجاست را نشانشان دادم. جوان گوشی را گرفت و درحالیکه با کنجکاوی نقشه را جابهجا میکرد تا حوالی آنجا را ببیند، به جمع دوستانش برگشت. همگی آرام و درگوشی باهم حرف زدند. در نهایت یکی از آنها که لاغراندام بود و...
- ماشین دربست میخوام.
جوانی از میان آنها گفت:
- دربست؟ برای کجا؟
صفحهی گوشیام را باز کرده و از روی نقشه، جایی را که میدانستم کاروانسرا آنجاست را نشانشان دادم. جوان گوشی را گرفت و درحالیکه با کنجکاوی نقشه را جابهجا میکرد تا حوالی آنجا را ببیند، به جمع دوستانش برگشت. همگی آرام و درگوشی باهم حرف زدند. در نهایت یکی از آنها که لاغراندام بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.