دفتر درد و دل دفتر | دفتر درد و دل کاربر فرفری؛

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 346
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

منتقد انجمن + مدیر بازنشسته
طراح انجمن
تاریخ ثبت‌نام
14/2/22
ارسالی‌ها
2,239
پسندها
26,094
امتیازها
51,373
مدال‌ها
44
سن
19
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام خالق حق»

دفتر سرگرمی کاربران.jpg

این دفتر متعلق به کاربر گرام ( ستین؛ فرفری؛ ) است و هیچکس به جز ایشان اجازه‌ی ارسال زدن در این دفتر را ندارد.
کاربر عزیز، از اینکه محتوی دفترتان را با افراد انجمن به اشتراک می‌گذارید، کمال تشکر را داریم.




|مدیریت تالار سرگرمی|
 
آخرین ویرایش

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #2
سال اول راهنمایی که بودم، سرِ کوچه‌ای که به مدرسه ختم میشد یه کافه بود.
یه مدت مد شده بود تو تایم ظهر، دخترا قبل از رفتن به مدرسه برن تو اون کافه و بستنی قیفی زغالی بخرن و تو حیاط مدرسه به بقیه پز بدن.
من اهل پز دادن نبودم، فقط دلم می‌خواست ببینم بستنی قیفی زغالی چه مزه‌ای می‌تونه باشه که این‌قدر طرفدار داره. تلخه؟ شیرینه؟ شوره؟ ترشه؟
چندین بار به قصد خریدن اون بستنی، تا نزدیکای اون کافه‌ی کوفتی رفتم و هر بار پامو کج کردم و بدون حتی انداختن یه نیم نگاه به اون شیشه‌های دودی راه مدرسه رو ادامه دادم.
من آدم ترسویی بودم...
همیشه از ارتباط با آدمای غریبه ترسیدم، از تنهایی توی جمع غریبه بودن، از حرف زدن، از جاهای شلوغ، از مهمونیا، از کنفرانس‌های دادن‌های توی کلاس، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #3
من آدمِ اشتباهی بودم.
جاهای اشتباهی رفتم، به آدمای اشتباهی علاقه‌مند شدم، دوستای اشتباهی پیدا کردم، به آدم‌های اشتباهی اعتماد داشتم...

و حالا دارم تو یه راه اشتباهی پا می‌ذارم که به معنای واقعی کلمه می‌دونم اشتباهه، می‌دونم نشدنیه، می‌دونم عاقلانه نیست ولی دارم ادامه‌ش میدم چون این "انتخاب" منه.
انتخاب منه هر چند اگر اشتباه، بدردنخور، چرت، مزخرف و از روی بی‌تجربگی باشه...
حتی اینم می‌دونم که به احتمال زیاد ازش پشیمون بشم و راه برگشتی هم نباشه اما..
برام هیچ‌وقت مهم نبوده که موفق بشم یا نه؛ اون کسی از نظر من برنده‌ست که جرئت تموم کردن راهی که انتخاب کرده رو داشته باشه
من تمومش می‌کنم جناب میم.عین، نمی‌ذارم این انتخابِ اشتباه نصفه و نیمه بمونه... .
 
آخرین ویرایش
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #4
جناب میم.عین، اینجا همه چیز خوبه.
من هنوز نفس می‌کشم، حرف می‌زنم، ضربان قلب، نبضم، فشار و قندم روی حالت نرماله و مشکلی ندارم.
با این حال وقتی هر بار حالمو می‌پرسی به این فکر می‌کنم که منظورت از "حال" چیه! می‌دونی که آخه ما هم حال جسمی داریم و هم حال روحی...
راستی بهت گفته بودم من آدمیم که می‌تونم هم‌زمان هم بخندم هم تو دلم زار بزنم؟
یادمه گفته بودی شکست خیلی خوبه. شکست باعث میشه قوی شی، یاد بگیری دستتو بذاری رو زانوت و بلند شی، فولاد آب دیده می‌شی، حتی اینو هم یادمه که با خنده گفته بودی شکستِ دیروزت میشه دلیلی برای پُز دادن امروزت. اگه شکست نخوری فردای موفقیتت چطور می‌خوای به بقیه ثابت کنی تو جنگیدی، سختی کشیدی، جون کندی که به اینجا رسیدی؟ چطور باورت می‌کنن که مفت و مجانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #5
من چرا یه عکس ازش ندارم؟
همه‌ش چرت و پرت، همه‌ش چیزای بدردنخورِ مزخرف، همه‌ش حال بهم زن و بلااستفاده...
این همه ما روز داشتیم، عید، شب یلدا، شب قدر، شب تولد، چهارشنبه سوری، سالگرد و ماهگرد کوفت و زهرمار
اصلاً چرا من یه بار بدون دلیل ازش عکس نگرفتم؟ چرا فکر می‌کردم همیشه واسه خودم دارمش؟ چرا فکر می‌کردم تا آخرش پیشم می‌مونه؟
ما می‌تونستیم کلی خاطره با هم داشته باشیم. چرا همیشه درخواستشو واسه نشستن توی کافه‌ یا فست فودی فکستنی رد می‌کردم؟ به چی می‌خواستم برسم؟ به زندگی؟ چرا هیچ‌کس نبود بهم بگه آخه احمق زندگی تو همین‌جاست. همین که تو همون کافه‌ی کوچیک کنارش بشینی و بستنی کاسه‌ای بدمزه سفارش بدی. همین که یهویی ازش عکس بگیری
آخه من چه می‌دونستم یه روزی اون‌قدر دلتنگ میشم که میرم تو گالری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #6
نمی‌دونم، بلد نیستم، منم برای بار اوله که زندگی می‌کنم...
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #7
نمی‌دونم چرا ولی درست ساعت نزدیکای سه شبه و من یاد اولین دوست صمیم توی کلاس چهارم افتادم که سر یه جمله‌ی مسخره باهام قهر کرد.
اون اولین و آخرین تلاش من برای نگه داشتن یه شخص خاص توی زندگیم بود.
یادمه تا مدتها گدایی برگشتنش رو می‌کردم. تو عالم بچگی براش نامه می‌نوشتم و خاطراتمون رو نقاشی می‌کردم ولی اون همه‌شون رو نخونده پاره می‌کرد. و من بعد از تموم شدن کلاس‌ها تنها کسی بودم که اونجا می‌موند و تکه‌های پاره‌ شده‌ی کاغذ رو از توی سطل آشغال بیرون می‌کشید و به هم می‌چسبوند...
شاید واسه من فهمیدن این‌که آدم‌ها رو به زور نمیشه توی زندگی نگه داشت، خیلی زود بود. بعد از اون دیگه هیچ‌وقت برای موندن کسی درجا نزدم. یه عده اومدن، خاطره درست کردن، رفتن و منم به سادگی فقط نگاه کردم. فقط نگاه...
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/1/21
ارسالی‌ها
1,057
پسندها
24,414
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
سن
18
سطح
28
 
  • #8
آدم از بی‌آرزویی می‌میره؟
وقتی ساعت جفت صفر میشه، به آرزوهام فکر می‌کنم و می‌بینم دیگه هیچ آرزویی برام نمونده. بیشتر که فکر می‌کنم می‌فهمم هدفی هم نیست.
آرزو همون هدفه؟ یا هدف همون آرزوعه؟ شاید هم با هم فرق می‌کنن نمی‌دونم...
شاید آرزو اون چیزیه که آدم دلش می‌خواد بهش برسه و هدف اون چیزیه که آدم می‌خواد بهش برسه...
راستش دیگه از جفت شدن ساعت می‌ترسم. از لحظه‌ی قبل از فوت کردن شمع تولد هم.
یعنی واقعاً آدم از بی‌آرزویی ممکنه بمیره؟
 
امضا : ستین؛
عقب
بالا