- ارسالیها
- 13,831
- پسندها
- 49,526
- امتیازها
- 96,908
- مدالها
- 161
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
• داستان عاقبت
پارت سی و یکم: شارلوت نفسش را با حرص بیرون داد. چشم غرهای رفت و شاکی گفت:«نه! نگفتی!»
اِما شرمنده خندهای کرد و گفت:«واقعا عذر میخوام.. دنیل گفت دوست داره تولدش خلوت و خودمونی باشه و برای اینکه یکدفعه سر و کله رفیقاش پیدا نشه اومدیم اینور!»
شارلوت دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید. گوشی را جابجا کرد و گفت:«اِما، اِما، اِما... از دست تو زن! الان حرکت میکنم. احتمالا یکساعت طول بکشه تا برسم.»
اِما دوباره با خنده عذرخواهی کرد و از پشت تلفن برایش بوس فرستاد. شارلوت گوشی را قطع کرد و با خنده، سرش را تکان داد!
پارت سی و یکم: شارلوت نفسش را با حرص بیرون داد. چشم غرهای رفت و شاکی گفت:«نه! نگفتی!»
اِما شرمنده خندهای کرد و گفت:«واقعا عذر میخوام.. دنیل گفت دوست داره تولدش خلوت و خودمونی باشه و برای اینکه یکدفعه سر و کله رفیقاش پیدا نشه اومدیم اینور!»
شارلوت دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید. گوشی را جابجا کرد و گفت:«اِما، اِما، اِما... از دست تو زن! الان حرکت میکنم. احتمالا یکساعت طول بکشه تا برسم.»
اِما دوباره با خنده عذرخواهی کرد و از پشت تلفن برایش بوس فرستاد. شارلوت گوشی را قطع کرد و با خنده، سرش را تکان داد!