متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 501
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
• داستان عاقبت

پارت سی و یکم: شارلوت نفسش را با حرص بیرون داد. چشم غره‌ای رفت و شاکی گفت:«نه! نگفتی!»
اِما شرمنده خنده‌ای کرد و گفت:«واقعا عذر می‌خوام.. دنیل گفت دوست داره تولدش خلوت و خودمونی باشه و برای این‌که یکدفعه سر و کله رفیقاش پیدا نشه اومدیم اینور!»
شارلوت دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید. گوشی را جابجا کرد و گفت:«اِما، اِما، اِما... از دست تو زن! الان حرکت می‌کنم. احتمالا یکساعت طول بکشه تا برسم.»
اِما دوباره با خنده عذرخواهی کرد و از پشت تلفن برایش بوس فرستاد. شارلوت گوشی را قطع کرد و با خنده، سرش را تکان داد!
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
• داستان عاقبت

پارت سی و دوم: پنجاه دقیقه بعد، شارلوت با اتومبیلش مقابل در آهنی ویلای اِما که به آرامی گشوده می‌شد، توقف کرده بود. وقتی بالاخره در مشکی رنگ با طراحی‌های طلایی کاملا باز شد، دنده را جابجا کرد و وارد شد. دوباره در پشت سرش به آرامی بسته می‌شد. ماشین را در نزدیک‌ترین نقطه به در خانه پارک کرد تا مجبور نباشد آن باغ بزرگ را پیاده گز کند.
آینه ماشین را سمت خودش گرداند. از داشبورد رژ لب لایتش را بیرون آورد روی لب‌هایش کشید. کمی لب‌هایش را به هم فشرد و با چشمان درشت شده به تصویر خودش در آینه خیره شد. کش را از توی موهایش بیرون کشید. خدا را شکر دوباره شانه نمی‌خواستند. به یک دست کشیدن لای موها اکتفا کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
بچه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
• داستان عاقبت

پارت سی و سوم: سرعت قدم‌هایش را بیش‌تر کرد و با سلام بلند و پرانرژی‌ای پاسخ آن‌ها را داد. تمام باغ، چرا‌غ‌های مشعلی شکل زرد رنگ داشت. پله‌ها را که پیمود و به بالای ایوان رسید، بچه‌ها فورا سمتش دویدند. خم شد و همه‌شان در آغوش گرفت.
ناگهان نگاهش به صورت کاکائویی وایولت چهار ساله افتاده. حدس این‌که دست‌هایش هم از آن حجم کاکائو بی‌نصیب نمانده سخت نبود؛ و البته کت خاکستری او! با استیصال نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. دستانش را پشت بچه‌ها گذاشت و همراه هم به داخل خانه رفتند.
وقتی وارد شدند بلند سلام کرد. اِما از داخل آشپزخانه جوابش را داد. راهش را سمت آشپزخانه کج کرد که دنیل هم همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌آمد بلند به او سلام کرد. لبخندی زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
• داستان عاقبت

پارت سی و چهارم: پشت اپن، روبه‌روی اِما ایستاد. دستش را که برای دست دادن دراز کرد، روی آستین کتش یک تکه هویج له شدهٔ سوپ دید! نفس عمیق دیگری کشید و گفت:«فکر کنم الان کت من یه شرح مختصر از اون‌چه بچه‌های تو طی ساعات اخیر خوردنه!»
صدای قهقهه اِما با شنیدن این جمله به هوا رفت. دستش را سفت فشرد و گفت:«عالی بود!»
شارلوت سرش را گرداند و به کل خانه نگاهی کرد. سمت اِما برگشت و با تعجب گفت:«یعنی جز خودمون الان هیچ‌کس دیگه برای تولد دنیل نیومده؟»
اِما با خنده گفت:«نه! گفتم که خصوصیه»
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
• داستان عاقبت

پارت سی و پنجم: همان‌طور که کیک وانیلی را از قالب جدا می‌کرد و در ظرفی بلوری می‌گذاشت، نگاهش کرد و با خنده ادامه داد:«حتی امان هم رفته سفر. بعد به بچه‌ها گفتم می‌دونید کی بیش‌تر از همه شبیه باباست؟ اونا ام یکصدا گفتن خاله! و قرار شد دعوتت کنیم تا جای خالی امان رو با رئیس‌بازیات پر کنی!»
شارلوت با خنده چشم‌غره‌ای رفت. نیشگونی از بازوی اِما گرفت و گفت:«لوسِ بی‌ادب! تو باید من رو بخاطر حضور سراسر نورِ خودم دعوت کنی!»
اِما زیر خنده زد و خواست چیزی بگوید که پسر هفت ساله‌اش که روی اپن نشسته بود رو به شارلوت با لبخند پهنی گفت:«پس خاله بیا با این برات یه سبیل کلفت مشکی مثل بابام بکشم!»
و با گفتن این جمله ماژیک وایت‌برد مشکی‌اش را بالا آورد.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
• داستان عاقبت

پارت سی و ششم: شارلوت با خنده چشم‌غره‌ای رفت. نیشگونی از بازوی اِما گرفت و گفت:«لوسِ بی‌ادب! تو باید من رو بخاطر حضور سراسر نورِ خودم دعوت کنی!»
اِما زیر خنده زد و خواست چیزی بگوید که پسر هفت ساله‌اش که روی اپن نشسته بود رو به شارلوت با لبخند پهنی گفت:«پس خاله بیا با این برات یه سبیل کلفت مشکی مثل بابام بکشم!»
و با گفتن این جمله ماژیک وایت‌برد مشکی‌اش را بالا آورد. شارلوت محکم به پیشانی‌اش کوبید و اِما هم از خنده غش رفت.
پسر کار طراحی سبیل را شروع کرده بود. شارلوت نگاهی به کیک انداخت و با پوزخند گفت:«الان این یه ذره کیک به کجای این جماعت می‌رسه خانم سرآشپز؟!»
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
• داستان عاقبت

پارت سی و هفتم: اِما با چشم‌غره‌ای نگاهش کرد و گفت:«این کیک رژیمیه. قندش خیلی کمه و حاوی پروتئینه. فقط برای دنیله که رژیم غذایی خاصی داره!»
شارلوت لب‌های‌ش را غنچه کرد و یک تای ابرویش را بالا داد. شنیدن اسم دنیل باعث شد ناگهان یادش بیاید کارت هدیه را در کیفش، داخل ماشین جا گذاشته. وقتی دید پسر هم دست از طراحی کشیده و با خنده به اثر هنری خود نگاه می‌کند، فورا بلند شد و بیرون رفت تا کارت را بیاورد.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
• داستان عاقبت

پارت سی و هشتم: وقتی کیف را با خود آورد، به طبقه بالا رفت و از کمد اِما یک تی‌شرت سفید دکمه‌دار با شلوار بگ خاکستری رنگی برداشت. شلوار و تاپش را روی پشتی صندلی چوبی مقابل دراور گذاشت. کت را برداشت و سمت آشپزخانه رفت. همان‌طور که لکه‌هایش را زیر شیر آب می‌شست، به اِما گفت:«راستی از امان بخاطر اطلاعاتی که درباره آقای آیسمن داد تشکر ویژه بکن!»
اِما لبخندی زد و پاسخ داد:«قابلتو نداشت... حالا چی کار کردی؟»
شارلوت همان‌طور که دو طرف لباس را به هم می‌سابید تا لکه کاکائو از بین برود پوزخندی زد و گفت:«معلومه دیگه.. اخراج!»
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
• داستان عاقبت

پارت سی و نهم: طرح خنده از اجزای صورت اِما پاک شد. لب گزید و آهسته پرسید:«راه دیگه‌ای وجود نداشت؟»
شارلوت در حالی که بخاطر فشردن لباس، صورتش جمع شده بود زمزمه کرد:«به هیچ عنوان!»
اِما شانه‌هایش را بالا انداخت و تصمیم گرفت دخالتی نکند. سراغ گوشی‌اش رفت و چند پیام را بالا و پایین کرد. وقتی به پیام موردنظرش رسید لبخند پهنی زد. بی آن‌که نگاهش را از گوشی بگیرد بلند شارلوت را صدا زد. شارلوت کت خیسش را به جالباسی دیواری آویخت و فورا سمت او آمد.
اِما گوشی را مقابل او گرفت و عکس را نشانش داد. عکس امان در کنار مرد جوانی بود با کت و ‌شلوار سرمه‌ای رنگ و کراوات خردلی.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,831
پسندها
49,526
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
• داستان عاقبت

پارت چهلم: شارلوت یک تای ابرویش را بالا انداخت و سوالی اِما را نگاه کرد. اِما نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:«این آقای جانسونه. یکی از همکارای امان. یه شب امان و چند نفر دیگه رو به یه مهمونی خانوادگی دعوت کرده بود. اون‌جا با خودش و مادرش آشنا شدم. مادرش خانم خیلی مهربونی بود... خودشم با شخصیت و موفق!»
شارلوت چشمانش را بست. لب‌هایش را به هم فشرد. کف دستش را جلو آورد و کلافه گفت:«بسه اِما! تو از شوهر پیدا کردن برای من خسته نشدی زن؟!»
 
امضا : Amin~
عقب
بالا