انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 194
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,956
پسندها
44,556
امتیازها
96,903
مدال‌ها
145
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #41
• داستان عاقبت

پارت چهل و یکم: اما موهایش را پشت گوشش داد و کلافه گفت:«آخه یعنی چی! تو میخوای تا آخر عمرت همین‌جور بمونی؟ حیفه شارلوت... تو دختر واقعا خوبی هستی! همچنین دیگه کم کم داره چهل سالت میشه! خب یه فکری برای این بردار. زندگی مشترک واقعا چیز بد و وحشتناکی نیست! چرا این‌همه فراری‌ای ازش؟»
شارلوت نفس عمیقی کشید.«خواهشا بسه اِما. هنوز تصمیمی برای این مورد ندارم»
اِما گوشی را خاموش کرد و روی اپن گذاشت. آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که با سر خم کرده او را نگاه می‌کرد گفت:«ولی اگه بیش‌تر از این لفتش بدی.. ممکنه دیگه نتونی مادر بشی!»
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,956
پسندها
44,556
امتیازها
96,903
مدال‌ها
145
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #42
• داستان عاقبت

پارت چهل و دوم: شارلوت با شنیدن این جمله بلند خندید. سرش را تکان داد و گفت:«به عنوان کسی که هیچ‌وقت مادر نداشته، اشتیاق خاصی به تجربه مادر شدن ندارم!»
اِما مشتی به کف دستش کوبید و گفت:«امیدوارم هرچه زودتر سرت به سنگ بخوره رفیق کلّه شق من!»
شارلوت لبخندی زد. دستهٔ ده تایی بشقاب‌های چینی را از کابینت بیرون آورد و بلند لیسا را صدا کرد. لیسا دفترش را زمین گذاشت و فورا سمت او دوید.«بله خاله؟»
شارلوت با لبخندی بشقاب‌ها را به او سپرد و خواست روی میز بگذاردشان.
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,956
پسندها
44,556
امتیازها
96,903
مدال‌ها
145
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #43
• داستان عاقبت

پارت چهل و سوم: لیسا دختر اول اِما بود؛ و فرزند دومش. چهارده یا پانزده سال داشت و از همان روزهای اول هرگز آبش با دنیل توی یک جو نمی‌رفت. لیسا شدیدا شبیه و متمایل به شارلوت بود! از همین سن در بورس فعال می‌کرد و حتی به چند نفر مشاوره می‌داد. سعی می‌کرد از درسش -هرچند درس خواندن برایش ملال‌آور بود- عقب نماند. فقط چون اول بودن را دوست داشت! تازه این‌طور از طرف کادر مدرسه به او اعتبار بیش‌تری هم داده می‌شد!
هر وقت شارلوت به خانهٔ شان می‌آمد، هر دو با هم ساعاتی از دست بچه‌ها فرار می‌کردند و به اتاق می‌رفتند تا درباره چیزهایی که لیسا دوست داشت صحبت کنند. چند باری هم به یک کافه رفتند و یک‌بار هم پیتزا خوردند!
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,956
پسندها
44,556
امتیازها
96,903
مدال‌ها
145
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #44
• داستان عاقبت

پارت چهل و چهارم: لیسا خیلی دوست داشت یک‌بار که پدر و مادرش به سفر می‌روند، او کلا پیش شارلوت باشد؛ ولی پدر و مادرش همیشه مخالفت می‌کردند. البته که قطعا فقط پدرش مخالف بود! بعد هم دلیل می‌آورد تو بعنوان دختر بزر‌گ‌تر، باید در خانه باشی و حواست باشد پرستارها رفتار بدی با خواهر و برادرت نداشته باشند. لیسا اما به خوبی می‌دانست این چیزی جز یک دلیل مضحک نیست!
وقتی این‌ها را برای شارلوت تعریف می‌کرد، او می‌گفت بخاطر عقاید شرقی پدرش است. هر وقت هم چیزی از شارلوت برای پدرش می‌گفت، پدرش ابرویی بالا می‌انداخت و می‌گفت:«اما به هرحال بزرگترین شانس یک زن اینه که خانواده موفقی داشته باشه!»
کلا پدرش و شارلوت سایهٔ هم را با تیر می‌زدند ولی در ظاهر جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin
عقب
بالا