نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 552
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
• داستان عاقبت

پارت چهل و یکم: اما موهایش را پشت گوشش داد و کلافه گفت:«آخه یعنی چی! تو میخوای تا آخر عمرت همین‌جور بمونی؟ حیفه شارلوت... تو دختر واقعا خوبی هستی! همچنین دیگه کم کم داره چهل سالت میشه! خب یه فکری برای این بردار. زندگی مشترک واقعا چیز بد و وحشتناکی نیست! چرا این‌همه فراری‌ای ازش؟»
شارلوت نفس عمیقی کشید.«خواهشا بسه اِما. هنوز تصمیمی برای این مورد ندارم»
اِما گوشی را خاموش کرد و روی اپن گذاشت. آب دهانش را قورت داد و همان‌طور که با سر خم کرده او را نگاه می‌کرد گفت:«ولی اگه بیش‌تر از این لفتش بدی.. ممکنه دیگه نتونی مادر بشی!»
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
• داستان عاقبت

پارت چهل و دوم: شارلوت با شنیدن این جمله بلند خندید. سرش را تکان داد و گفت:«به عنوان کسی که هیچ‌وقت مادر نداشته، اشتیاق خاصی به تجربه مادر شدن ندارم!»
اِما مشتی به کف دستش کوبید و گفت:«امیدوارم هرچه زودتر سرت به سنگ بخوره رفیق کلّه شق من!»
شارلوت لبخندی زد. دستهٔ ده تایی بشقاب‌های چینی را از کابینت بیرون آورد و بلند لیسا را صدا کرد. لیسا دفترش را زمین گذاشت و فورا سمت او دوید.«بله خاله؟»
شارلوت با لبخندی بشقاب‌ها را به او سپرد و خواست روی میز بگذاردشان.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
• داستان عاقبت

پارت چهل و سوم: لیسا دختر اول اِما بود؛ و فرزند دومش. چهارده یا پانزده سال داشت و از همان روزهای اول هرگز آبش با دنیل توی یک جو نمی‌رفت. لیسا شدیدا شبیه و متمایل به شارلوت بود! از همین سن در بورس فعال می‌کرد و حتی به چند نفر مشاوره می‌داد. سعی می‌کرد از درسش -هرچند درس خواندن برایش ملال‌آور بود- عقب نماند. فقط چون اول بودن را دوست داشت! تازه این‌طور از طرف کادر مدرسه به او اعتبار بیش‌تری هم داده می‌شد!
هر وقت شارلوت به خانهٔ شان می‌آمد، هر دو با هم ساعاتی از دست بچه‌ها فرار می‌کردند و به اتاق می‌رفتند تا درباره چیزهایی که لیسا دوست داشت صحبت کنند. چند باری هم به یک کافه رفتند و یک‌بار هم پیتزا خوردند!
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
• داستان عاقبت

پارت چهل و چهارم: لیسا خیلی دوست داشت یک‌بار که پدر و مادرش به سفر می‌روند، او کلا پیش شارلوت باشد؛ ولی پدر و مادرش همیشه مخالفت می‌کردند. البته که قطعا فقط پدرش مخالف بود! بعد هم دلیل می‌آورد تو بعنوان دختر بزر‌گ‌تر، باید در خانه باشی و حواست باشد پرستارها رفتار بدی با خواهر و برادرت نداشته باشند. لیسا اما به خوبی می‌دانست این چیزی جز یک دلیل مضحک نیست!
وقتی این‌ها را برای شارلوت تعریف می‌کرد، او می‌گفت بخاطر عقاید شرقی پدرش است. هر وقت هم چیزی از شارلوت برای پدرش می‌گفت، پدرش ابرویی بالا می‌انداخت و می‌گفت:«اما به هرحال بزرگترین شانس یک زن اینه که خانواده موفقی داشته باشه!»
کلا پدرش و شارلوت سایهٔ هم را با تیر می‌زدند ولی در ظاهر جوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
• داستان عاقبت

پارت چهل و پنجم: صبح، ساعت هفت چشمان شارلوت به ضرب از هم باز شد. وحشت‌زده ساعت را نگاه کرد. فقط دو ساعت وقت داشت تا خودش را به جلسه برساند. دیشب تا دیروقت داشتند آلبوم عکس‌های دنیل را ورق می‌زدند. بعد اما رفت و آلبون عروسی‌اش را آورد تا برای بار چندصدم ببینند! همین شد که دیر خوابیدند و حالا...
دو تا یکی پله‌ها را پایین آمد. با دیدن لباس‌هایش به جالباسی، فورا سمت‌شان دوید. کت و شلوارش را به تن کرد و کیفش را برداشت. دو تا کروسان از داخل کابینت بالا برداشت و بیرون رفت. در خانه را آرام و بی‌صدا پشت سر خودش بست.
سمت در آهنی خروجی دوید. قفل‌هایش را باز کرد و برگشت تا سوار ماشین شود. ماشین را که از حیاط خارج کرد، هنگامی که برگشت تا دوباره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
• داستان عاقبت

پارت چهل و ششم: با خنده برای او دستی تکان داد. بلافاصله بیرون رفت، در را بست و سوار ماشین شد.
یک ساعت از ویلا تا ‌شهر طول می‌کشید؛ یک‌ساعتی هم این‌که از محله‌های شلوغ مرکز شهر بگذرد و به دفتر لوکس آقای دونالد برسد.
با وجودی که به صورتش آب سرد زده بود، هنوز چشمانش می‌سوخت. کلافه بود و سعی می‌کرد اقلا رانندگی‌اش بد نباشد!
ساعت هشت و نیم بالاخره در پارکینگ ساختمان دفتر آقای دونالد بود. با نفس عمیقی کروسان‌هایش را از داخل داشبور بیرون آورد و شروع به خوردن کرد.
شرایطش اصلا برای رفتن به جلسه‌ای "در این حد مهم!" خوب نبود. لای دندان‌هایش دست کشید. یک‌بار دیگر پوست صورتش را هم کشید و بالاخره از ماشین پیاده شد.

 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
- داستان عاقبت

پارت چهل و هفتم: بالا رفت و وقتی خودش را معرفی کرد، با احترام زیادی راهنمایی‌اش کردند. لبخندزنان سری تکان داد و وارد اتاق شد. آقای دونالد روی مبل‌های راحتی چرم سفید، مقابل دیوار تمام شیشهٔ دایره‌ای شکل نشسته بود.
شارلوت با متانت سلام کرد و او هم بلافاصله سرشرا برگرداند. داشت به سختی از جا بلند می‌شد که شارلوت از او خواست بنشیند و سرعت قدم‌هایش را بیش‌تر کرد. وقتی مقابلش نشست، توانست به خوبی موهای سفید و صورت شکستهٔ او را ببیند. اصلا به آن مرد سرزنده و جوگندمی‌ای که در جشن‌های پرورشگاه حاضر می‌شد و دور از چشم باقی خیّرین، با بچه‌ها بازی می‌کرد، شبیه نبود!
این‌طور دیدن او، باعث شد ناگهان کاسهٔ چشمانش از اشک پر شود. حالا فهمقد چقدر دلتنگ او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
• داستان عاقبت

پارت چهل و هشتم: وقتی دید آقای دونالد نگران به اشک‌هایش خیره شده، دستش را مقابل دهانش گذاشت و با گریه عذرخواهی کرد. فورا دستی روی گونه‌اش کشید تا اثری از اشک‌ها نماند. پایش را روی پی دیگرش چرخاند و دستانش را روی زانویش گذاشت. لبش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد. کفس عمیقی کشید و تلاش کرد کلمات مناسبی برای بیان احساسش پیدا کند...
- خیلی... خیلی از دیدنتون خوش‌حال شدم آقای دونالد! حالا که شما رو دیدم درک کردم این مدت چقدر دلتنگتون بودم...

آقای دونالد خنده کوتاهی کرد. سرش را بالا آورد و پرسید:«آخرین بار چه زمانی دیدمت؟ روز رفتن‌تون از پرورشگاه؟»

 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
• داستان عاقبت

پارت چهل و نهم: شارلوت لبخند عمیق‌تری زد. ابروهایش بالا پرید و فورا با خنده گفت:«نه نه! شما روز فار‌التحصیلیم از دانشگاه هم اومدید! یادمه اون‌روز اصلا باورم نمی‌شد بخاطر من اومده باشید! فکر می‌کردم دختر یا پسر خودتون هم در این مراسم هستن!»
آقای دونالد هم با کمی تاخیر خندید و گفت:«درسته، درسته! همیشه گفتم که شما هم جای بچه‌های خودم هستین. ولی اعتراف می‌کنم هرگز باور نمی‌کردم تو روزی این‌قدر موفق بشی!»
شارلوت بارضایت لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آقای دونالد خودش را روی صندلی بالا کشید و مرتب نشست. گلویش را صاف کرد و دست‌هایش را به هم کوبید. یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:«خب... امروز حقیقتا نمی‌خوام زیاد درباره کار و پیشنهاد کاری صحبت کنیم. از خودت برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
• داستان عاقبت

پارت پنجاهم: شارلوت از این‌که بالاخره قرار بود این‌ها را برای یک‌نفر تعریف کند، بسیار خوش‌حال بود! همیشه داستان زندگی‌اش را برای مخاطب خیالی‌ای تعریف می‌کرد. شاید مطبوعات و شاید هم نامزدش... ولی درواقع هرگز کسی از او نخواسته بود از خودش بگوید!
داستانِ زندگیِ خودش..!
لبخندی عمیق از سر رضایت زد و تمام آن‌ سال‌ها را در ذهنش مرور کرد...
ادامه دارد...

 
امضا : Amin~
عقب
بالا