نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 550
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
• داستان عاقبت

پارت بیست و یکم: اصلا یادش نمی‌آمد دیگر چه زمانی در زندگی‌اش به اندازه زمانی که نیک همپای او برای گرفتن مجوز تاسیس آموزشگاه، خریدن مکان و دیزاین و تهیه لوازم می‌رفت و می‌آمد خوش‌حال بوده؟
با وجودی که نیکولاس از بچگی زیاد سر به سرش می‌گذاشت و در ‌طول نامزدیشان هم هنوز، یک دوستت دارم به او نگفته بود، اما سارا او را هنوز بیش‌تر از هر کسی می‌خواست!
در واقع سارا لوس و وابسته نبود. نازپرورده و عاشق بود! چیزهایی که نیک هیچ‌گاه درکشان نمی‌کرد...
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
• داستان عاقبت

پارت بیست و دوم: بعد از اتمام نمایش شورانگیز نیکولاس، تام دستش را دور شانه جکسون حلقه کرد و گفت:«این پیرمرد از اولم بدجور تو خودشه... نه حرفی زده و نه چیزی خورده!»
مایکل فورا پرسید:«اتفاقی افتاده جک؟»
جکسون حالت نشستنش را تغییر داد. آهی کشید و با صدای گرفته گفت:«امروز لِوِل جدیدی از بدبختیام آنلاک شد! از شرکت اخراج شدم... شرکتی که همه عمر و جوونی‌م رو به پاش ریخته بودم...»
همه ساکت او را نگاه کردند. تام ناگهان روی شانه‌اش کوبید و بلند گفت:«بــــی‌خیال مرد! تو هنوز ماشینت و تاکسی اینترنتی رو داری!»
اما جکسون که انگار هنوز در افکار خودش بود ناگهان گفت:«دختره‌ی عوضی... میره بالای سن و با افتخار میگه» صدایش را نازک کرد و ادامه داد‌‌:«من بعنوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
• داستان عاقبت

پارت بیست و سوم: مشتی به زمین کوبید و قهقهه‌ای زد:«دختره‌ی بی‌اصالت! این من بودم که تو رو آدم حساب و کمکت کردم که به این‌جا رسیدی! حالا سر من داد می‌کشی و اخراجم می‌کنی؟»
نیکولاس قهقهه‌ای زد:«بی‌خیال مرد... آروم باش!»
جکسون دستی به ر‌گ‌های ورم کرده گردنش کشید:«آرومم ولی...»
نیکولاس کف دست‌هایش را به هم کوبید و او را نگاه کرد:«ولی باید حال این خانم افاده‌ای رو بگیری! درسته؟»
نه. درست نبود. جکسون می‌خواست بگوید:«ولی نباید وقتی در این شرایط سخت بود ناگهان این‌طور برخورد می‌کرد و کارش را می‌گرفت»... اما جمله نیکولاس باعث شد بی‌خیال ادامه‌ای که خودش در سر داشت بشود. با چشمانی که برق می‌زد زمزمه کرد:«آره... آره! باید خــــــوب حالشو بگیرم!»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
• داستان عاقبت

پارت بیست و چهارم: نیکولاس دستانش را که همچنان به هم چسبیده بود، چند بار به هم مالید و با چشمان بسته مشغول فکر شد. ناگهان انگشتانش در هم قفل شد و چشمانش را به ضرب باز کرد:«یه شرکت صوری تأسیس می‌کنیم. می‌پیچیم به پر و پاش و می‌زنیمش زمین!»
جکسون قهقهه‌ای زد:«میخوای برای گرفتن انتقام من یه شرکت بزنی؟ بی‌خیال پسر دو روز دیگه که ازدواج کنی این پولا رو نیاز داری!»
نیکولاس با نگاهی به او، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:«نه فقط برای اون... اما حالا که بابام داره وادارم می‌کنه یه شرکت تأسیس کنم و روی پاهای خودم وایسم، ترجیه میدم اقلا یه سناریوی هیجان‌انگیز پشتش باشه!»
مایکل با ابروهای بالا پریده، فورا گفت:«منطقی باش و خوب فکر کن نیک! برای شرکت زدن باید خیلی چیزا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
• داستان عاقبت

پارت بیست و پنجم: نیکولاس با لبخند پت و پهنی گفت:«نه وقتی که مشاوری به خبرگی تو دارم استاد شپارد!»
مایکل با چشمان گشاد شده دستانش را باز کرد و بلند گفت:«به هیچ عنوان روی من حساب نکن نیک بی‌کلّه!»
نیکولاس هم با همان لبخند پهن گوشی‌اش را در آورد. وارد سایت شد و گفت:«اگر من بردم شرکت تأسیس میشه و تو ام مشاورمی. اگر هم تو بردی من قید تأسیس شرکتو می‌زنم!»
اولیور یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:«منطقی باش نیک... حق با مایکه!»

 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
• داستان عاقبت

پارت بیست و ششم: اما در همان حین مایکل وارد سایت شده و انتخاب خودش را ثبت کرده بود..!
از ساعت ده تا یازده نگاه همه میخ به صفحه گوشی بود. بالاخره وقتی یازده و دو دقیقه نتایج اعلام شد، نیکولاس فریادی کشید. دستی در موهای طلایی رنگش کشید و با خنده گفت:«هی آقای شپارد! امشب زود برو خونه و بخواب که فردا روز کاری سنگینی در پیش داری!»
مایکل سوسیس سوخته را از مقابلش برداشت و سمت او پرت کرد. صدای قهقهه همه بلند شد.
چون قرار بود فردا صبح زود نیکولاس و مایکل و جکسون جلسه‌ای فوری داشته باشند، آن شب همگی زودتر به خانه رفتند.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
#داستان عاقبت

اِما: #type9
اَمان: #type8 #8w9

پارت بیست و هفتم: شارلوت آن روز بعد از شرکت، مستقیم به منزل اِما رفت. دوستی‌اش با اما از دوران دانشگاه کلید خورد. در دانشگاه همه اما را به زیبایی خیره کننده خدا دادی‌اش می‌شناختند!
بخاطر این زیبایی پیشنهادات زیادی برای مدلینگ و... با مبالغ بالا داشت. اما هیچ یک را نپذیرفته، بلکه سرش را گرم درس کرده بود تا هر چه بیش‌تر از شر مزاحمت‌ها در امان باشد. همیشه لباس‌های هرچه پوشیده‌تر به تن داشت و در عین مهربان بودن، حریم خودش با دیگران را حفظ می‌کرد!
همه این‌ها باعث شده بود در نگاه شارلوت محترم و بسیار عزیز باشد. دوستی‌شان از همان ترم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
• داستان عاقبت

پارت بیست و هشتم: اِما قبل از پایان لیسانس با یکی از هم دانشگاهی‌هایش ازدواج کرد. «اَمان» که پسری هندی‌الاصل و نوه اول یک تاجر به نام هندی بود. از کودکی با خانواده‌اش در لس‌انجلس زندگی می‌کردند اما حالا او برای تحصیل به نیویورک آمده بود.
شارلوت ابتدا شدیدا با ازدواج او و اِما مخالف بود. می‌گفت اولا هنوز زود است و دوما او تو را صرفا بخاطر زیبایی ظاهری‌ات می‌خواهد!
ولی اِما می‌گفت امان گفته او نجابت دختران شرقی را دارد. همچنین معتقد بود در کنار یک خانواده ثروتمند می‌تواند بی‌دغدغه‌تر زندگی کند.
شارلوت معتقد بود امان فقط یک زبان‌باز ماهر است و دیر یا زود سر اِما به سنگ می‌خورد. اما گذر زمان ثابت کرد این‌طور نبوده!
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
• داستان عاقبت

پارت بیست و نهم: حالا اِما یک خانه بزرگ و هفت تا کودک قد و نیم قد داشت! علی رغم میل باطنی و پیشنهاد همسرش تحصیل را با دریافت مدرک لیسانس ترک کرد. بعد از چند سال همسرش هم بصورت جدی مشغول تجارت شد و اِما هر زمان که مایل بود، با او به سفر می‌رفت. در خانه نه دغدغه درس داشت و نه کار. یک خدمتکار و دو پرستار تقریباً همیشه در خانه‌اش بودند و این شرایط، بهترین وضعیت برای اِمای سر به هوا و بی‌حوصله بود!
امروز عصر شارلوت را برای تولد شانزده سالگی پسر اولش دعوت کرده بود. شارلوت قبل خروج از شرکت، برای خرید هدیه با مدیسون مشورت کرد. چون او هم یک پسر نوجوان چهارده، پانزده ساله داشت و احتمالا بیش‌تر در جریان بود چه هدیه‌ای می‌تواند واقعا یک پسر نوجوان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
• داستان عاقبت

پارت سی‌اُم: ولی وقتی پیشنهادات او را شنید، فهمید خیلی هم به دردش نمی‌خورد. چون پسر مدیسون خورهٔ کامپیوتر و اینترنت بود اما پسر اِما بصورت حرفه‌ای فوتبال کار می‌کرد!
نهایتا با سردرگمی تصمیم گرفت یک کارت هدیه تهیه کند. وقتی زنگ خانه را زد کسی جواب نداد. با تعجب چند بار دیگر هم دکمه زنگ را فشرد اما هیچ پاسخی نیامد.
گوشی‌اش را در آورد و شماره اِما را گرفت. هنوز بوق دوم نخورده بود که صدای پرانرژی اِما در گوشش پیچید:«سلـــام خانم رئیس! کجایی پس دختر؟»
شارلوت با لحنی مضطرب و آمیخته به عصبانیت گفت:«من‌و سر کار گذاشتی اِما؟ پشت در خونه‌تونم اما کسی جواب نمیده!»
صدای هین کشیده اِما را از پشت گوشی شنید. بلافاصله تند تند گفت:«وایسا ببینم! مگه بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا