• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بی‌کاشانه | سهیلا سرحدی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نمی‌خواستم باز یادم بیاید چه شد و من به کجا رسیدم. اصلاً نمی‌خواستم زمان حال را به یاد بیاورم. صدای سیما در حالی که همراه با ناله بود به گوشم رسید.
- دختره‌ی دیوانه چه مرگته تو! داشتی خودت رو به کشتن می‌دادی باز!
صدای قدم‌های لعنتی‌اش را شنیدم که به تختم نزدیک شد و بعد هم دستش را روی پتو احساس کردم. قبل از اینکه حرکتی کند با تندی فریاد زدم.
- ولم کن. برو گمشو بیرون...برو بیرون. نمی‌خوام کسی رو ببینم...برو بیرون.
دستش را عقب کشید. انگار می‌دانست چنین وقت‌هایی بهتر بود تنهایم می‌گذاشتند. البته خودش همچین درکی نداشت و مستوفی به همه سپرده بود مرا به وقت این حال تنها بگذارند تا خودم را تخلیه کنم. دیگر همه چیز مستوفی را از بر شده بودم. اصلاً خودم یک پا استاد شده بودم. احساس کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تنها همین را فهمیدم که بعد از آمدن البرز خاله دیگر افسرده نبود. عمو بهمن شادتر بود و خانه‌شان از همیشه روشن‌تر بود. نمی‌دانم چه جوهری درون البرز بود که آنقدر دوست داشتنی شده بود. که خاله یک البرز می‌گفت و صد تا البرز از دهانش بیرون میزد. که عزیز و آقاجون برایش جان می‌دادند. به خصوص آقاجون. البرزی که آن شب بارانی با ترس و سری شکسته دست‌های عمو بهمن را از پشت چسبیده و با حیرت به خانه مجلل ما نگاه می‌کرد با یک تصادف کوچک عضوی از خانواده ما شد.
با وجود البرز دو قلوی خانواده میرسلیم دیگر چندان به چشم نمی‌آمد. البته شاید افرا به چشم می‌آمد؛ اما افسون ابداً به چشم کسی نمی‌آمد. تنها کسانی که مرا دوست داشتند و می‌توانستم به راحتی خانه‌شان بروم و بیایم پدربزرگ و مادربزرگم بودند. وگرنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
او امید را که از نظر من جوان خوش بر و رویی بود ریقو نامید و برای من غریتی شد. برای اولین بار در خاندانمان یک نفر علاوه بر افرا به افسون هم اهمیت داده بود. امید از تیکه‌ای که به او انداخت بدش آمد. سینه سپر کرد و مقابلش گارد گرفت.
- ریقو رو با کی بودی مرتیکه! اصلاً تو رو سننه!
بی‌آنکه به خودش زحمتی بدهد دستش را بلند کرد و روی سینه امید گذاشت و محکم به عقب هولش داد.
- برو کنار بذار باد بیاد بابا. من پسرخالشم و حواسم به دخترخالم هست. دور افسون رو خط بکش برو یه لقمه بردار اندازه دهنت نه گنده‌تر. دست از سرش بر نداری میرم همه چیز رو می‌ذارم کف دست بابات.
تا آن لحظه نمی‌دانستم من هم لقمه بزرگی هستم. یعنی من شخص خاصی بودم و خودم نمی‌دانستم! منی که از زبان‌درازی رقیب نداشتم دهانم بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
رعد و برق تازه از سر گرفته و آسمان سیاه را یا سفید می‌کرد و یا در تاریکی محض می‌انداخت. روشن شدنش پنجره‌های سالن بزرگ خانه میرسلیم را می‌لرزاند و بعد از روشنایی تاریکی خفیفی به آن می‌داد. برق شهرک رفته بود. چمدان‌ها هنوز جلوی درب ورودی بود و این نشان از آمدن اهل خانه می‌داد. آمدنی که هیچ شوقی به همراه نداشت. انگار نه انگار آخرین بار دو سال پیش پایشان را به خانه پر شده از خاطراتشان گذاشته بودند. دل و دماغ نداشتند. البته حق داشتند. عزا دوباره در خانه‌شان برپا شده بود و همه آنهایی که در تاریکی محض درون سالن اصلی خانه نشسته بودند در خودشان فرو رفته بودند. حتی میرسلیم هم حال درستی نداشت. گویی مادر خودش را دوباره از دست داده بود و حسرت ندیدن آخرین دیدار بر دلش مانده بود. درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
درب خانه باز شد و اولین کسی که قبل از البرز با شیون و ناله پایش را داخل نهاد خاطره بود. چیزی نمی‌دید و در حالی که دست‌هایش را در هوا گرفته بود تا مبادا به جایی برخورد کند با زاری داخل شد و گفت:
- دیر اومدین...خیلی دیر اومدین...مامان تو چشم انتظاری دیدن شماها پَرپَر شد و رفت.
افرا با دیدن خاله خاطره گریان از جایش بلند شد و با صدایی که دیگر پایین نبود سویش رفت. بی‌معطلی او را در آغوش گرفت و صدای گریه‌اش را بلندتر کرد تا شاید کمی از سوز دلش کم شود.
عزیزخاتون برای همه بیش از حد عزیز بود که با از دست دادنش آن هم در سن هشتاد و هشت سالگی این چنین ناآرام بودند. او طناب این فامیل بود. فامیلی که هر کدام توسط عزیزخاتون بهم متصل بودند. حتی با وجود طوفان‌هایی که در این دو سال اخیر رخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
البرز در حالی‌که گوشه‌ای روی مبل تکی نشسته بود؛ سرش را روی پشتی مبل نهاده و چشم‌هایش را بسته بود تا کسی کاری با او نداشته باشد. بیدار بود اما خودش را به خواب زده بود. دلش نمی‌خواست از کسی جمله تسلیت میگم بشنود. می‌خواست در همان حال میان شلوغی در تنهایی خودش به سر ببرد و همچنین به آخرین گفته‌های عزیزخاتون فکر کند. گفته‌هایی که شبیه به وصیت بود. وصیت زبانی که فقط البرز شنیده بود. به فکر چاره بود و نمی‌دانست چه کند! چطور با چنین وصیتی رو به رو میشد.
با احساس اینکه کسی کنارش ایستاده سرش را بلند کرد و چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن افرا بالای سرش اخم کرد. خیلی وقت بود که دیگر چهره افرا برایش خوش آیند نبود و دیدن او عذابش می‌داد. او کسی بود که برایش یادآور افسون بود. افسونی که شبیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
افرا نفس تندی کشید و رویش ترش شد.
- عمو احمد البرز پسر این خانواده‌ست. اینکه کی دنیاش آورده هیچی رو عوض نمی‌کنه. حق خیلی چیزها رو هم داره. بهتره شما هم این رو بدونی که عزیز خیلی سال پیش خودش با اختیار خونه‌ش رو به نام البرز کرد. هیچکس هم مخالف نبود البته کسی حق مخالفت رو هم نداشت چون ارث خود عزیز بود به هرکی دوست داشت داد.
سپس با اخم به او پشت کرد و داخل سالن رفت. سوی سیستم صوتی رفت و با خشم قرآن را پخش کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد. احمد خان پوزخند دیگری زد و خرمای دیگری از داخل بشقاب روی کنسول برداشت و نگاه کوتاهی به قاب عکس پیرزن سپیدموی خوش‌رو انداخت.
- بی‌عقلی از اون چشم‌های خسته‌ت بیرون می‌زنه عزیز خانم. همین البرزی که همه سنگش رو به سینه می‌زنن اگه یه روزی خون همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نگهبان مقابل درب خروجی سالن غذاخوری به من‌که در حال رد شدن بودم نگاه کوتاهی انداخت.
- باز که اولین نفر پا شدی! بس نیست این رژیم کوفتی تو؟
خندیدم. در حالی‌که به راهم ادامه می‌دادم و تمایلی به دیدن صورت سبزه رویش که درون مقنعه سپید توی ذوق میزد داشته باشم گفتم:
- هنوز به وزن ایدآلم نرسیدم.
وارد راهروها شدم و دیگر نشنیدم او چه گفت. صدای قطره‌های بارانی که مدام شیشه‌های پنجره‌ها را به باد کتک می‌گرفت میان راهرو پیچیده بود. سال پر بارانی در انتظار بود. همیشه سال‌هایی که پر از باران میشد عزیز حرف جالبی میزد. می‌گفت:
- میگن وقتی قیامت نزدیک بشه قطب شمال کم‌کم آب میشه و بارون روز و شبمون رو می‌گیره. فکر کنم داریم به آخر زمون نزدیک می‌شیم.
صدایش هنوز هم در گوشم بود. با آنکه از دست او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
شانه‌ای با بی‌قیدی بالا انداختم و پشت سرش راه افتادم. وارد اتاق همیشگی‌اش شدیم. سر جای همیشگی‌ام نشستم و منتظر ماندم تا سخنان همیشگی‌اش را از بر بگیرد. اینکه حرف بزنم و هر چه در مغزم هست بیرون بریزم تا از این مرحله که به قول او غول آخر هست خلاص شوم و از این بیمارستان رها شوم. اما واقعیت این بود که نمی‌خواستم از اینجا بروم. آخر نمی‌دانستم اگر از اینجا بروم قرار است بعد از آن چطور زندگی کنم! آخر چطور آدمی که عشق زده شده بود می‌توانست به زندگی برگردد؟ اصلاً در خاطرم نیست قبلاً چطور زندگی می‌کردم! مستوفی مقابلم نشست و دست‌هایش را درهم قلاب و روی میز نهاد. از زیر عینک طبی فرم سیاهش به صورت من زل زد.
- خسته به نظر میای افسون! انگار صد کیلومتر راه رو دویدی!
تشبیه جالبی بود. این چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,896
پسندها
26,385
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
انگار اکنون گوش‌هایم بهتر از قبل می‌شنید. انگار بهتر می‌توانستم بفهمم او چه می‌گوید. اگر شش ماه قبل بود محال ممکن بود کلمه‌ای از حرف‌هایش بفهمم. اصلاً محال بود گوش می‌دادم. اما حالا انگار خسته از تمام لجبازی و بدخلقی‌ها با خودم؛ تسلیم شده بودم. نمی‌دانم نام این مرحله چه بود. مرحله‌ای که به قول مستوفی آخرینش بود. آخرین دریچه تاریکی که نور از بالایش پیدا بود. انگار از دل چاه و تاریکی داشتم راه نجات را پیدا می‌کردم. مستوفی لبخند زد و از پشت میزش بلند شد. سویم آمد و به من که سرم را بلند و از پایین نگاهش کردم خیره شد.
- خانوادت اومدن دنبالت. به پدرت گفتم می‌تونه بیاد و تو رو ببینه و با رضایت البرز از اینجا بری. بابات اینجاست.
ترس و وحشت یک دفعه به جانم افتاد و دست و پایم شل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا