در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست دارم
آئینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده
روشنی و ش*ر..اب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس قزح را به من بده
و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن
در فراسوی مرزهای تن ام تو را دوست دارم
در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر ...
شاملو
سلام بانوی بهار سانم
بودنت همیشه جای تبریکــــــــ دارد...
آغاز بودنتـــــــــــ مبارک نازنینم
می خواهم تو را به حافظه ی دستانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.