روزی تمام زنهای درونم جان خواهند داد
جایی در میان همین شعر
زنی از اشتیاقِ آغوشات
زنی از بیماریِ لبات
زنی میان ویرانهی خاطراتاش
و زنی روی ملافهی تخت
خواهد مرد
فردا
تیتر روزنامهها میشود:
تمامیِ زنانِ درون یک زنی
به علت فراق، مردهاند… .
به صورتِ جنگ خیره میشوم
جنگجویان وارد شهر میشوند
پدرم دست فروش بود
مادرم پرنده ی صلح را روی دیوار نقاشی میکرد
اندکی که گذشت
فوارهی خون پدرم
نقاشی را رنگ آمیزی کرد
من سمت درهها دویدم و ایستادم
نابههنگام لالهای شدم
که به وعدهی آزادی شکفت… .
به آخرین سطر شعر میایستم
فکرهایم همه توست
اشعار زنان جهان شباهتهای تو را دارد
سطرها را باخط آبی نشانه میگیرم
آبی ،آبیِ آبی
به دریا میرسم و ميان سطرها غرق میشوم
پیراهنت آخرین ناخدایی بود
که نجاتم میداد… .