چه قدر رنگ ببافمم به هم
تا تو مال من باشی
غصه
دالانی ست مهیب
که به تکرار از آن می گذرم
شب ها که چون ماه
در مِه دیگران
غوطه می خوری
من خرد و خراب
چون باد
از آنجا می گذرم
دو چشم
یکی خواب و یکی بیدار
یکی سر پست و یکی مرخص
روز و شب
بر فراز این سینه ی سوخته
نگهبانی می دهند ، از برای چه ؟
وقتی که نیست محبت یاری در آن
هم سنگ
گنجی ، پنهان